من و جنون های بی گاهم...

هرزنویس هایی بر کف دستم

من و جنون های بی گاهم...

هرزنویس هایی بر کف دستم

مرد غمگین و تنها

سلام ای مسافر تنها،مرد غمگین داستان هایم

آری تو که می دانی از نازک احساس من

تو آن شیشه گری که زد آن طرح زیبا را بر بلور احساسم

تو آنی که می رویند گل ها برجای پای کفش کهنه ات

کاش قاصدک زود رساند این نامه را

اگر به وقت گردگیری کوله بارت،به وقت سفت کردن سیم سازت

به آن وقتی که از جنگل گذشتی،همان وقتی که تنهایی می شکاند قلب من را

همان لحظه که روشن کردی آتش ،همان وقتی که از سرما بالا کشیدی یقه ات را

اگر برگ خشک زردی را دیدی،گر آن الماس بارانی را چشیدی

به یاد من،این بیچاره،تنها،همان که روزی بر او تکیه کردی

اگر چکه زمانی وقت کردی

وجودت را ز یاد تلخ ایام پاک کردی

اگر بر قطره های باران غسل کردی

بر آن خاک سیاه مرده سجده کردی

دو رکعت را به یاد درد من صدا کن

که شاید سازت بسازد آوازی ،برقصاند روح من را

که شاید درد من زنده کرد وجدان خاموش من را

آره ای مرد تنها،میبینی چقدر غمگینم و آفتاب ندارد امیدی بر ابرم؟

من همانم که از شادی به پاییز دل بستم و باغ طلا را ساختم

منم آن کس که بر رویای آبم،نقش دادم و طرح راکد را برانداختم

اگر به آبانم از آن جنگل گذشتی

بر آن درختان ستبر، نقش تنهایی دیدی

بدان انها به یادم غصه دارند

جوانانش به یاد دردهایم پیر سالند

اگر هم به اسپندم از آن درگه گذشتی

بدان که چند ماهی از برایم دیر کردی

اگر درختی پیر و فرسوده

همانند شیری درد آلود و زخم خورده

کنار جاده ی شهر نور اندود ،سال ها پیش رسته

هم اکنون چند گاهیست پژمرده

بدان با پای درد آلود آمدم تا آنجا

اما این عمر کوتاه کفاف نداد پیرمرد تنهایی را

همان جا زیر آن درخت پیرسال و کهن بار

از خستگی ها و جنون هایم تکیه کردم،اشک ریختم

به دست خود قبری گود کندم،سنگ قبرم تراشتم

درخت پیر نازنین هم قبر را از برگ های زرد رنگ، لبریز کردش

اگر از سنگ قبرم،یگانه یادگارم،می پرسی

آن سنگ سیاه را به محل خیزش برگان سبز سکون دادم

شب که شد...

وقتی همه خواب هستید من رویا می پردازم

رنگ ها را با آرزوها تلفیق می کنم

با چوب دستی آهنگ و آوازم آنها را مخلوط می کنم

کمی از این کمی از آن ،از جنس لبخندم،شلوغش می کنم

از اینجا و از آنجا،قطرهای شبنم از جنس اشک هایم،شفافش می کنم

وفتی که لعابش خوب رنگارنگ شد و آرزو ها در آن موج زدند

وقتی که مهتاب بانو با دخترانش آسمانم را نقش بستند

آن وقت بر سر هر بچه می آیم

یکی شب را به اشک درد دعوا ها گریان می خوابد

یکی را از نبود خوردنی می خوابانند

یکی را نوازش ها و بوسه های مادرش می خواباند

شاید تو دیروز را با نوازش خوابیدی

بدان امروز را اینگونه نیز می خوابند

کار من این است صورت را نقاشی کنم

به بخشش یک رویای ناچیز شبش را آرام کنم

من همانم که در تلخ و شیرین همراهتم

انکه سوز دل دردناکش می نوازد ساز قلبت را

اما این را نیز خوب بدان ای دوست

من همان نیز هستم که روزم را گریان به یاد شب بیدارم

معامله زندگی...

من با همه مردم دنیا فرق دارم.یه فرق که کل یه زندگی رو می تونه عوض کنه.یه فرق که هرکی برای داشتنش جون میده.من برنده ی یه معامله شدم.یه معامله از اون خوباش.من خودم انتخاب کردم کی باشم.من پدر مادرم رو انتخاب کردم.من به همه رو دست زدم.

 

من انتخاب کردم که تو هر دوره ای با کی دوست باشم.دوستام نمی دونن ولی من از قبل می شناختمشون.نه از قیافشون.از روحشون.

 

من با خدا یه معامله کردم.یه قرارداد بستم.یادم نیست چی بهش دادم.مهم نیست.وقتی خودم باشم اونم راضیه و من دارم به شرطم عمل می کنم.

 

مهم اینه من یادمه کی رو انتخاب کردم.اول از دوستام میگم.اون موقع من دوستامو به اسمی شناختم که حق ندارم به اون اسم صداشون کنمواز یه سری اسم استفاده می کنم.اونایی که مربوط به دوره ی گذشته هستن رو نمی گم.مال فردا رو هم به خودم یاد آوری نمی کنم که بعدا کمی ذوق کنم.

یکیشون رو به اسم کیارس صدا می کنم.از اون بچه پر رو ها که خیلی دوستش دارم.اهل سرعت و پایه هرچی که دوستاش توشن هست.یکیشون رو می گم بردیا.مثل خودم دستی تو شعر داره،سلیقشم خوب یا بد عین خودمه.

من یه حدس در مورد قیمت دانسته هام زده بودم.من نباید دوست صمیمی داشته باشم.

حالا در مورد خانوادم،من وارد زندگی چند نفر شدم تا تصمیم گرفتم کجا باشم.داستان زندگی عین نمایشنامه است.هم یه سری چیز داره که آگاهت می کنه هم یه سری چیز ها رو پشت کلمات قایم می کنه.من یه خونه ی ساده رو انتفاب کردم.چون اونجا ازش صدای موسیقی میومد.چون اونجا می فهمیدم که چطور راحت تغییر کنم.چون اونجا انواع سلیقه ها وجود داشت.چون یاد می گرفتم چطور بین دوست داشتن و عاشق شدن فرق بذارم.اونجا خونه ی یه معلم میانسال و یه کارمند ساده بود.من اونجا بی آلایش می شدم.زیر یه فشار موافق با جهتم می رفتم پس محدود نمی شدم.

اونجا فقط چند نفر بهم بی توجهی می کنن.ولی فقط فقط کار یکیشون برام مهم جلوه می کرد.

اونجا من کتابخوون می شدم.اونجا می می فهمیدم معنی اسم واقعیم چیه.اونجا یاد می گرفتم که چطور بدون انتظار جواب کسی رو بی نیاز از عشق دوست داشته باشم.این چیزیه که ارزش همه چیز رو داره.

من انتخاب کردم عاشق پاییز باشم.عاشق راه رفتن زیر باروون باشم.دوست داشته باشم تنها هر جا که دلم می خواد برم.

من انتخاب کردم یه پروانه اطرافم باشه.اگه بی توجه دورم باشه از پر زدنش لذت ببرم.اگه هم بهم توجه کرد و رو دستم نشست با نوازش بالش.

 

فقط کاشکی می دونستم آخرش چی میشه.یعنی اگه می تونستم ،می تونستم یه مرگ با شکوه برا خودم می نوشتم.البته......

دیگه بسه.من الان دارم از بالای ابر ها میبینم دوستام چی میکنن ولی هنوز نمی دونم این ابرها یه بارون لطیف میزنن یا یه طوفان میشن.دفعه ی بعد که خواستم به دنیا بیام رو این هم معامله می کنم.کسی میاد به خاطر من همچین معامله ای کنه؟اصلا کی می تونه؟

                                    فقط یه نفر می تونه....حالا میلش می کشه یا نه!؟......

داستان

امروز فکر جالبی به ذهنم زد.من همیشه یه عوضی ناشکر بودم.از چیزی که هستم راضی نیستم.بهتر می خوام.همیشه کم دارم.شاید بتونم خودمو بلاخره راضی کنم.راه پستیه ولی می خوام این کار بکنم.روی شونه هام دو تا فرشته دارن می جنگن.به درک.بزار برن دنباله نخود سیاه.می خوام گذشته بابام و مامانمو عوض کنم.میخوام و می تونم.حتی اگه به قیمت نا وجودی خودم بشه.اگه درست نشد به درک همه بمیرن برام مهم نیست.بقیه همون قدر مهمن که من براشون مهمم یعنی هیچی.ولی آخرش راضی شدم قبلش صدقه بدم.به یه پیری چند تومن پوا دادم ولی یه جوری نگام کرد که موندم توش.همیشه می گفتم می خوام و می تونم.چون می خواستم،تونستم.اول انگار چت کردم.مخم یخ کرده بود.من 30 سال عقب اومده بودم!

 

اول فکر کردم چیز میزی خوردم یا کشیدم ولی به خودم خندیدم.با این خنده همه چی واقعی شده بود.....لعنت!من ظاهرم کمی عوض شده بود.

برا اولین بار واقعیت منو بیشتر از عرق مست کرده بود.بازم چرت گفتم.متنفرم از این جور کنایه ها.بی خیال....سکه انداختم اول مامان یا بابا.بابا اومد.رفتم خونه قدیم.من نه آقاجونم رو دیدیم نه ننم رو.نمی خاستم ببینمشون.نه! عوضی نگیر.من تحملش رو نداشتم.شرم می کردم که با چیزی که هستم دیدنم چشمای پاکشون رو کدر کنه. بابام رو دیدم.سریع باید یه نقشه می کشیدم. بش گفتم از رفیقای یکی از دوستاشم.سریع تحویل گرفت.اولین کار ترک سیگار!تا خواست بکشه نزاشتم گفتم اله...بله...قبول کرد.یه مدت با هم بودیم.با جوونی های عمو و بابام خیلی حال کردم.می دونم اونا هم همین طور.حالا کارش!بردمش تو نیشکر هفتپه.چون کمی درس خونده بودم ادا بلدا رودر اوردم.گرفت.بندش کردم به اونجا.دیگه کافی بود.تغییرای کوچیک تو آینده بزرگ می شن.اینو همیشه می دونستم.حالا مامان.هه هه هه! این یکی دیوونگی محض بود که وارد زندگی مامانم بشم.باید رو داداشاش غیر مستقیم کار می کردم.با دایی محمودم رفیق شدم.مشکل من تو آینده مربوط به چیزی می شد که نمی خوام بگم.مربوط به چیزایی که هیچ کی نمیگه.که این که ضایس یا شرمم میگیره.نگوه.یه کوچیکش مربوط به اختلاف سنی زیاد این دوتاس.کاری کردم که زودتر ازدواج کنن اونم از راه داییم.من دیروزمرو بردم.خونوادم خوشبخت میشن.فردا رو قشنگ دیدم.برگشتم.با شک و لرز.تغییری نکرده بودم.شکه شدم.باید تغییر می کردم.رفتم خونه.نه!نه نه نه نه!

همه چی همون بود که بود.چرا!؟نفس عمیق کشیم.باید می دونستم چرا.رفتم سراغ بابام.از اون رفیق قدیمیش گفتم.از شک با لرز بهم نگاه کرد.ازم با داد پرسید از کجا می دونم.گفتم فقط جوابم رو بده.رو دسته مبل نشست.گفت:

حالا دیگه قیافشم یادم نمیاد.وقتی اون یهو غیبش زد منو رضا شکه شدیم.از ناراحتی دوباره سیگار کشیدم.وقتی اون رفت هفتپه فهمید یه جای کار می لنگه.منم از بس از سوالاشون عاصی شدم رفتم تو آموزش پرورش معلم شدم.

من رفتم در رو به رو خودم بستم وبابام فکرمی کرد من از اون مرد متنفرم.راست می گفت من از خودم متنفرم.هنوز مامان بابام 10 سال اختلاف داشتن.رفتم سر شناسنامه ها.اون عدد لعنتی رو دیدم.جلوی چشمم جوهر رقصید و عوض شد.اول 15 بود بعد شد 10.من از سر کله خری بی دقت بودم.

رفتم تو دست شویی در رو قفل کردم.یه تیغ دستم بود.اخرین چیزایی که فهمیدم این بود:

من امروز رفتم دیروز که فردا رو بسازم.به دیروز که رسیدم پام به آجر امروز گیر کرد روی بچه ی فردا افتادم اونو کشتم!

فقط فهمیدم یکی محکم به در میزنه با جیغ داره هی میگه تیغ......چه خنده دار!

امیر راهدار 22/6/88



پی نوشت:سلام به همگی! این یه شروعه ولی می خوام بدونید که همه ی چیزیایی که می نویسم حتی خودم هم بهشون باور ندارم!

درد دل...

سلام به همگی.یکم سنت شکنی کردم.امروز صبح یه سر دانشگاه زدم که با شریکم(!) در مورد پروژه درس اندازه گیری الکتریکی صحبت کنم.خدا رو شکر جمعو جور شد.بعدش طبق معمول تو شبکه چرخ می زدم که ییهو سینا.ح و حمید.ا (هه هه هه مثل کلاه بردارا) از نا کجا رو سرم خراب شدن.کمی که حرف زدیم(در مورد ترم بعدو کلاس متلب و ...)بهم گفتن که چرا فقط شعر پست می کنم اونم از یه سبک.دیدم راست می گن.حالا که خونم دارم فکر می کنم در مورد چی بنویسم.هی تو سرم می زنم که یه ایده ای به ذهنم بزنه.یکی نیست بم بگه برو پی کارت بچه سر ظهر زده به سرت!

الان مثلا دارم چیزایی که تو ذهنمه رو بیرون می ریزم ولی نمی خوام حال مردم رو بهم بزنم روزشون رو باطل کنم.پس شروع می کنم به راست گفتن:



راستش کمی دلگیرم...از بعضی دوستام...بخاطر تفکراتشون در موردم...بخاطر اینکه باعث شدن تو این چند ماه ذهنم کمی از قالب بچگیش بیرون بیاد...من بچگیمو دوست دارم...این طوری راحت تر بودم...یه سری هم نامردی کردن پشت سرم یه چیزایی گفتن که بماند...همه اینها باعث تغییر شد.

شاید این تغییر خوب نتیجه بده شایدم بد.من سن زیادی ندارم.تازه وارد ۲۰ شدم.ولی جدیداْ یه چیزایی یاد گرفتم که به نفعم تموم شد:



دوست داشتن این نیست که کسی رو وابسته ی خودت کنی



توضیح میدم...اگه کسی رو دوست داری همیشه بهترین راه این نیست که اونو محدود به خودت کنی.انسان باید به خودش ایمان داسته باشه.ولی این ایمان ربطی به این وضعیت نداره.بعضی موقع ها باید بکشی کنار.از صندلی کناری راننده بیا صندلی عقب.این باور رو داشته باش که اونجا جای بیشتری برای تلپ شدن هست.دوست داشتن همراه بخششه.اینو همه ته قلبشون می دونن ولی خیلی ها فراموش می کنن که شاید اول باید از خودت بگذری و ببخشی تا یه وجود دائمی بشی.من این اواخر سوختم ولی هیچکس نمیدونه و نمی تونه حدس بزنه چرا.دوستام هم با حدس زدن وقتشون رو تلف می کنن.من تو عمرم هیچوقت دوست صمیمی نداشتم.حالا به نفعم شد.

بعضی از نزیکام فکر می کنن منو میشناسن.چند تا سوال دارم ازشون:



جز اسم من و فامیلم کمی در مورد گذشتم اصلیتم و امثال اینا از من چی می دونی؟



هرکی ادعا می کنه کمی بیشتر در موردم می دونه خالی بنده.پس چطور نشناخته میگی من اینطور و اونطورم؟یا حتی به من اعتماد می کنی؟

خوشبختانه من تو این سن یه سری شانس اوردم یکیش این که هنوز تحمل بغییرات بزرگ رو دارم.من تغییر کردم.یه تغییر بزرگ اما اگه نمی گفتم جز خدا هیچکی نمی فهمید.



برگردیم به همون دوست داشتن. 


دوست داشتن با عاشق بودن فرق می کنه.


هنر انسان تو این نیست که سریع عاشق بشه یا والدینش رو دوست داشته باشه.هنر ما تو اینه که وقتی عقلمون سرجاش اومد با انتخاب خودمون دوست داشته باشیم.دوست داشتن ورای عاشق شدن.



من به قول رومی ها از عشق ونوسی(آفرودیت) حرف نمی زنم.دارم از حل شدن در عشق نامیرا میگم.



اخه ای انسان...تو می تونی با زندگیه خودت بازی کنی با این که اجازه نداری ولی چرا با زندگی یکی دیگه که نه می تونی و نه اجازه داری بازی می کنی؟



من تنها شاهد دست بسته ی جریانی هستم که جز با دست و دهان بسته و چشم اشک ریز نمی تونم کاری کنم.


اونی که باید بشنوه دستای نوازشگر دور صورتش روی گوشش رو گرفته...

اونی که باید ببینه نگاهش فقط به صورتش محدوده...



من از قبل با حماقتم این بازی رو باختم

مرد دریا

من آرزو می کردم مرد دریا باشم

از ورای زندگی های اطرافم، طلقِ رنگین باشم

با نمودی از قیامِ آواز ها، از درون ژرفای امواجِ بلورآمیز

همراه با پرِ بال های مرغان دریایی در رویای رستاخیز

مست و می آلود ،قربانی قربانگاه عشقِ دریا باشم

من آرزو می کردم آقای شبِ مهتابی باشم

در کشاکشِ اُفت و خیزِ دریا، دست در دست،درگیر باشم

جزرِ خود را به مدِّ رویای رنگینم،افسانه وار، بازپس گیرم

دست در دستِ خواهرانم،ستارگانِ چشمکزن،

همرَه تلألوی خود در دریای نقره فامِ رویاها به شکل لشکر شبرنگ

به جنگ می پرداختم با خورشید،این پادشاه باستانی،ارباب روز های تابستانی

تا تاریخِ خود سازم که زنم رنگِ شب به جامه ی آسمان تا راحت بیارامد

تا عبادت را به آرامش به وقتِ شب بپردازم در اثر تنهایی

سوار بر اسب یکه تازِ نقره فامم به شب  جلا بخشم

آرزو می کردم از ورای این سادگی ها نقشی می بستم رنگارنگ 

از ورای این نقش ها از امید به رویای ناب خود می گفتم

دست در دست یگانه مردمانِ رویایی، قصر مهتاب می سازم

من آرزو می کردم مرد تکه سنگی باشم

به پرتاب پاره های قلب شبتاب ولی سختم

آرامشی بخشم برکه ی موج آلود رویای تنهایی

این بار دیگر از دریغ و افسوس نمی گویم

با عزمِ جزم از یگانه مهتابِ خندان می گویم

دست در دست او با چشمانِ بسته می بینم شاید

شاید ترسِ ما از تاریکی،از دنیای بی آفتابِ زرنگار ریزد

در نهایت یک چیز را خوب میفهمم از انتها و اعماق وجودم

یک مرد با رویایش زنده است تا قیامت به پا خیزد

من و جنون های بیگاهم...راز من دیگر راز نیست.

آهای قاصدک،خَنیانگر رویای من،شیدای من

آن یگانه که تار هایش می نواخت احساس من

تنها شدم،رسوا شدم،نمی آیی یادم کنی؟

بیگانه و بر دست او زخمی شدم،نمی آیی آشنایم کنی؟

محدود و زندانی شدم،نمی آیی بر حضورت شادم کنم؟

من که هرجا می زدم آواز بی صدا را زِ یادت

من که می ساختم قصر آسمان را بر حضورت

او هم اکنون رسم نامردی هایش را می زند بر بنیادم

او که از خارهایش بست در گلویم،داد و فریادم

نمی آیی آن گل سرخ را بر دار کنی؟

نه نمی خواهم،کاش می آمدی فقط مجازاتش کنی

ذات او بد نیست،زخمی می کند هرکه خواهد لمسش کند

اگر گلخندش نمی نماید،تا مبادا گلبرگ ها را لمسش کند

گر اشک نمی ریزد،تا ترنم شبنم نلرزاند احساسش را

گر از تنهایی داد نمی زند،نپژمرد سبزه های شیفته اش را

می دانم می گویی دیوانه و مجنون شدم

از دست این جنون های بیگاهم عاصی شدم

از بی گناهی معذوری،درد عشق نمی دانی

فقط از میان فغان های امثالم،این نام را می دانی

اگر شکاندم غرورم رفتم پِیَش ،دیدار به قیامت

ممنون و شکرگذار که دادی به من اندک وقتت

آهنگر

من آهنگری تنها هستم،آزاد از هفت دولت

پتکی کهنه دارم ازچوبِ گردو،سنگِ آهن،پیوند خورده از مشتم

چرم کهنه ای دارم از جنس خاطرات خوب و بد

آراسته به زخم هایی از جرقه های امید و تکه های آشنایی

کوره ام را به مهر وعشق ورزی از گرما، تابناکم

چاه آبم را فقط بی مهری می خشکاند ،می خرُوجوُشد از شادیِ زندگی ها

من آهنگرم،غم ها را می کوبم،می سازم شادی را

آری،راز زندگی این است،شادی را نیست بی غم تعریفی

من فقط مردی هستم اما اگر تعریفم کنی

آه...این اندک غرورم را می لرزاند،می خنداند

پتک می زنم شاید مردم را قیامت یادی آید از صدایش

هنر نبرد نمی دانم اما سرنوشت جنگ را رقم می زنم

هدفی دارم که از آلیاژی از کمیت و کیفیت عشق و عقلم سازم

انگاه شاید پتکی تازه سازم از آهنگش مردمان را به رقص وادارم

با بی تناسب انگشتانم از لالایی ها پودی می بافم که شاید

که به رویای کودکان وخنده ی مادران، آراسته نقش بندد

شاید دیگر به جای شمشیر های براق و دل انگیزم

پرچم های صلح را به طرحی از فرشتگان ساختم

اما هنوز عشق می ورزم خانه ی نَمور و تاریکم  را

حال می دانم کجا بکوبم ضربه ی بعدی را