من و جنون های بی گاهم...

هرزنویس هایی بر کف دستم

من و جنون های بی گاهم...

هرزنویس هایی بر کف دستم

چرا از بیگاهی جانی شدم...

آهای قاصدک،خَنیانگر رویای من،شیدای من

آن یگانه که تار هایش می نواخت احساس من

تنها شدم،رسوا شدم،نمی آیی یادم کنی؟

بیگانه و بر دست او زخمی شدم،نمی آیی آشنایم کنی؟

محدود و زندانی شدم،نمی آیی بر حضورت شادم کنم؟

من که هرجا می زدم آواز بی صدا را زِ یادت

من که می ساختم قصر آسمان را بر حضورت

او هم اکنون رسم نامردی هایش را می زند بر بنیادم

او که از خارهایش بست در گلویم،داد و فریادم

نمی آیی آن گل سرخ را بر دار کنی؟

نه نمی خواهم،کاش می آمدی فقط مجازاتش کنی

ذات او بد نیست،زخمی می کند هرکه خواهد لمسش کند

اگر گلخندش نمی نماید،تا مبادا گلبرگ ها را لمسش کند

گر اشک نمی ریزد،تا ترنم شبنم نلرزاند احساسش را

گر از تنهایی داد نمی زند،نپژمرد سبزه های شیفته اش را

می دانم می گویی دیوانه و مجنون شدم

از دست این جنون های بیگاهم عاصی شدم

از بی گناهی معذوری،درد عشق نمی دانی

فقط از میان فغان های امثالم،این نام را می دانی

اگر شکاندم غرورم رفتم پِیَش ،دیدار به قیامت

ممنون و شکرگذار که دادی به من اندک وقتت

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد