من و جنون های بی گاهم...

هرزنویس هایی بر کف دستم

من و جنون های بی گاهم...

هرزنویس هایی بر کف دستم

تقدیم به کودکانی که بغداد را به خونشان غسل دادند...

صحرا را پشت سر گذاشتم

ناگهان ان را دیدم

این کیمیای من بود

این بغداد من بود

به دروازهایش رسیدم

به سان دروازهای بهشت بود

مردمان می رفتند می امدند

به هم فخر می فروختند

کافه ای یافتم

قهوه اش تلخترین بود

شیرش شیرین ترین ها

اما دود قلیون ها

به سان رویایم

یاداور حضور اشباح بود

به زیر افتاب پاکش بازگشتم

به بازارش رهسپارم

زنان را می بینم

حضورشان را به یک جفت چشم شرقی فریاد می زنند

اما حضوری پاک دارند

بوی عطر شرقی در هوا موج می زند

به مس گر یهودی بغداد می رسم

همان محبوب نقاش ها

حال میفهمم علتش را

اما شعر من از گفتنش عاجز است

روزی دوستی مرا گفت

کیمیاگر شهر را کیمیا کرد

خندیدم اما حال می دانم

کودکان بغداد کیمیا اند

اما...

به امروز باز گشتم

طلای شهر را سرخ کردند

اشک می ریزم

این است رسم پست روزگار

کیمیای خود را بر خاک کردند

هنوز زندگی باقیست...

به همراه اسب یکه تازم

به سرعت نور و برق و باد

عقاب ها را پس می زنم

با صدای سم هایش بر سنگ

صدای رعد را به سخره می گیرم

زیر بارش ریز باران

به نور نگاهم برق را جذب می کنم

باران برای من اشک می ریزد

اندوهی به دل دارم

که اسمان را به گریه می دارد

ظلمی به خود کردم

که جورش را تا اخر دنیا به دوش می کشم

امان از دور چرخ چرخنده

که خود را ز من دور می دارد

اما من هنوز می تازم

هنوز زندگی باقیست

تا شقایق هست زندگی باید کرد

دیروز به من لطفی کرد

امروز به من وقتی داد

فردا امیدش را به من داد

میان نور رنگین نگاهش

پس از هر ریزش باران

به جلوه ی زیبای رنگین کمانش

می کند یادم

می تازم تا اخر دنیا

اما بدان ای پیر اگاه

زمین من صاف و یکدست است

من این را خوب می دانم

من ان را از برای خود خلق کردم

شاید در اخر دنیا

از برای بوسه ی باد میان موهایم

خود را از گناهم رها بینم...

حاصل یک همکاری...

داخل یه وب نوشته ای خوندم به ذهنم رسید در موردش شعر بنویسم.فقط امیدوارم خوب شده باشه

اینم ادرس اون وب:

http://waredi.blogfa.com/



تو، تجسد تمامی اسطوره هایی در یک پیکره ... با پاشنه آشیل، چشمان اسفندیار، بال های ایکاروس... و آگاهی سیزیف...

تجسم تمامی اسطوره هایی تو !

من خیالی بودم میان هزاران فسانه و رویا

گمشده میان مردم و ادیان

به لطف گذر سال ها رها شدم از بند توجه ها

تا بدان گاه حسد بودم بودم به ازادی

از ان پس

زدم پیوند هر مکانی بر زمانی

به هر تاریخ اسطوره ها دادم

 هر مرزی حماسه بخشیدم

با بال های رومی به هر جا و زمانی رفتم

بی هدف می گشتم

این سفر هدیه ها بخشید من را

نگاه سرد شاهین را

بال های سایه گستر را

 سرعت پاهای اهو را

از انها سودها بردم

به سان یک خدا بودم

پس از قرن ها خستگی امد

بار سنگین پیری را

مثل دوستی نزدیک حس کردم

به سمت کودکان رفتم

صفحات خودساخت تاریخم

به هر سویی نگاه کردم

پی هر لایقی گشتم

حالا هدفی داشتم

می خواستم یادگارم باقی بماند

صفاتم را به ان کودکان دادم

به اشکم غصلشان دادم

به فرهنگش نامشان دادم

اینانند اسطورهایم

حال باید منتظر ماند

تا ببینم دوام یادگارم

به اسمان شب باز گشتم

از تاریکی بودم و به ان برگشتم

وقتی این اطرافی...

وقتی این اطرافی

به همراهت پر می کشم

توی اسمون ابی رنگ

با صدای باد فریاد می کشم

به همراه صدای مرغان دریایی

از عشقم اواز سر می دم

تا انتهای اسمون هفتم

اگر عشق من جرم باشه

گناهم رو به دوش می کشم

وقتی این اطرافی

اب هارو پی تو می گردم

به همراه فرشتگان دریایی

به جنگ غول دریاها می رم

درون نور بهترین الماسش

به دنبال برق نگات می رم

وقتی این اطرافی

درون جنگل سرسبز می شم

به دنبال رد بویت

به کاروان کولی ها می رم

در پی موسیقی صدایت

سوزناکترین صدای گیتار می شم

سوگند به برگ های زیبای سبز-ابی

من همون جایم که اونجایی

افسانه ی زندگی

در میان ابر و باد و مه و خورشید

می سرایم افسانه ی زندگی را

شروعش این گونه بود

همه بودند ولی اول خدا بود

گشودند چشمشان را زیر نور نقره فام ماه

به نام عشق اغاز کردند زندگی را

ستودند این جهان سبز را

جز این چیزی نمی دانم

به دنبالش داستان خود می سرایم

نگاه اول را به جنگل ها انداختم

میان جنگل سوزنی برگ

خیس از بارش باران

باران صدای شرشرش را به گوشم خواند

به اشک پاک اسمان غسلم داد

با نور ماه ماندگار نامم داد

در کلبه ی بی پناهان مکانم داد

به من جوهر عشق را داد

ندانسته به ان جوهر شعری نوشتم

فغان از جهان برخاست

که عاشق را پدید امد

سرمست از کار خود بودم

از ان جوهر ذات خود را نوشتم

از ان پس من خالق عشقم

به وقت عاشقی هایم...

دیر جنبیدم

مهتاب تابید بر من

برادرم بیدار شد

من مجنونم

دروغگو مرا برادری نیست

بگذار حرفم زنم

افسوس...می شنوم

من مجنونم

نفرین بر این نام

به وقتش نام ها دارم

فرهاد خسرو ...

اما جنون ذات من است

میان دیوار گل-رقصان من جاریست

به وقت احسن-پرستش ها باقیست

گرما-وجودم عاریت از عشق

ندارم هیچ چیز از تهی-خودها

به دنبال شیرین-لیلی ام گریزانم

به ناگه بندم انداختند

اگر دیدی شیرینم را بگو

بیچاره فرهاد را به کوه بیستون سنگ کردند

اگر دیدی لیلی را بگو

که مجنون را به هم خونش بند کردند

اگر دیدی عشقم را بگو

مرا به اندوه عشق دوباره خلق کردند

به نا جرم بخشش عشق-اتش

به قلب سرد انسان ها

میان دشت تاریک  اسمان

به زنجیر نقرگانش

بستند شاید مرگ بینم عشقم را

اما به این سال ها

ریختم اشک پایش

که بینم طلوع سرخ عشقم را...

رقص با گرگان...

 به روی سقف خانه

 میان خواب و بیداری

 در اغوش ابر و باد و ماه

 شبانگاه است

 وقت بیداری و هشیاری

 وقت رقص با گرگان

 میان جنگل گمنام

 ماه کامل

 می کند حسادت ان را ابر ها

 به پا می خیزم

 باد زیر دستانم شایدم بال ها

 ماه می خواهد مرا

 پرستش –رقص ها می خواهد مرا

 تا سرافرازش کنم

 در حضور تب الود نگاه نقرگانش

 نمی خواهم

 به جسم خود باز می گردم

 مرا قبله ای پاکتر باشد

 در همین نزدیکی

 به سویش پر می کشم

 شاید پذیرفت من را

به یک دوست شاعر...

شب مادری تنهاست

اشکالی ندارد

دستانش سرد اما لطیف است

گله دارد از ما

فروغ نقره فامش را گرفتیم

خاموش کردیم ان را

به انگشتان سرد یخ زدِمان

به خود نبخشیدیم خود را

به هنگام اشک تاریکش

کاش ترکش نمی کردیم

این داغ مادر تنها را

من نیز گیرم دستش را

می دهم بهای سنگین سکوتش را