من و جنون های بی گاهم...

هرزنویس هایی بر کف دستم

من و جنون های بی گاهم...

هرزنویس هایی بر کف دستم

خانه و پنجره و حسرت کمی نور ملایم

وای که امروز من چه شبی خواهد شد

نمیدانی اگر با ستاره باشم چه خواهد شد

اگر دست در دست،قدم هایم میان جفت پاهایش

اگر چشم در چشم،به دنبال عطر شبانگاهی

اگر در این خط جز درد چیزی نیست

اگر خانه ام در جز به کلیدی از سادگی ها راه ندارد

در این سرمنزل که جز سایه،جز ابهام و تردید

اگر در سرزمین هزاران رنگ،زیر ریزش باران نور صبحگاهی

فریاد زدم

وای بر سرزمینم،خانه و جانم،دنیایم ویران است

وای بر مردم،که سنگ و سگ را به رویم باز کردند

وای بر روحم،عریان و زجر دیده شیون می کند

ای آدم ها به خود آیید ز هر سو می رسد آوای فریادی

به یاد آورید ما بودیم خنیانگر افسانه ی شبانگاهی

حال که حتی مرغ شبخوان می دریغد از ما آوازی

ای مردم منم آن طفل مسکین دیروز و مردتنهای امروزی

دیگر خانه ام به روی نور حتی پنجره ای ندارد

دیگر حتی دیوار خانه ام موش ندارد

که داستان گریه هایم را بشنود گوشی

ز تو میپرسم ای مردتنها،ای بانوی گریان!در چه حالی

یا سر به سنگ میکوبی یا رد اشک را ز گونه می ربایی

در این چند خط جز درد و مرگ اثر نمی یابی

اما بدان

از پس هرزندگی مرگ است،تو روزی نا امید خواهی شد

اما

پس از مرگ نیز تولدی خواهد بود،پرتوی امید از میان نا امیدی می درخشد

برگ نو بر پایه ی درخت خشک خوب میروید

هنوز اگر امید داری به این خاکستر تیره فوتی کن

می دانم نا امیدم نخواهی کرد

می دانم که با دیدن رنگ شعله تو نیز امیدوار خواهی شد

just one life to live

some time need to reduce big mistakes
some days need to appear great loves
some homes need to yell our laughs and cries
oh yes i know i have great mistakes
i refuse to be gived up
i stop to run under the light of sun
i wanna survive to live
i just need one life to live
just hands to hold me hold me
just eyes to catch me catch me
i just wanna live to love a life
when i grow near the rain and light
when i was child and play near the river of life
when i draw my dreams on the tree of my home
then i just wanna hold by hands of my mom
can you see sometimes life change so fast?
yes i just need one life to surf all the world
then i can say i'm survived
yeh it's got be funny when life is changed


این اولین ترانه ایه که من به انگلیسی نوشتم.امیدوارم خوب شده باشه.

شب رو

من آنم که شب را به فریادم داغ کردم

همان که به گونه ی سرد پاییز سرخی دادم

همان شکل گنگی که از بی شرمی شبم را گرم کردم

در تاریکی شب و رقص باد سرد رویای شب

میان تک تک صداهای خنده میان سوز وزش باد و باران سرد

همان مرد مست شبروی تنها که شد آرزو بخش کوچه نشینان بد

همان کوچه نشینانی که داغ از می خون آلود گناهانشان به شب در فریادند و بس

همان که پریان را به وقت روز و شب وعده ی ساز می دهد از جنس نفس

همان مرد که تلاشش از برای حفظ عطرگل شببو بود و رویای شب

همان که از دوباره خلقش کردند مانند روز نو نخواهد بود

همان که از برای همه بود ولی به سوگندی از رسوایی ها بسته بود

همان که روز های کوتاه را به بلندی شب و طول پاییز فنا کرد

اگرکه ساز را آرام زدم من هیچ جا نخواهم بود تا ابد

همان وسوسه ی رویایی از جنس پاداش های الهی که آرام بخشند

در تاریکی شب در باغی از درختان سیب

زیر گرمای چراغی میان گل های سرخ من وعده خواهم داد

وعده هایی نفسانی از جنس زمزمه های عاشقانه

من برای این در باغ خواهم ماند

من به رویایی از خواستنی ها هزاران وعده خواهم داد

اما اولین آن ها به ترک بقیه خواهد بود

بقیه را زیرنور شمع خدایی که به من وعده داد

در دنیای رسم هر آرزو ،هدیه خواهند داد

افسوس بر روحم

اگر دیدی درون کوچه ی خاکی به سان یک مرد آفتابی 

همان مردی که درگاه خانه ی جنون هایش 

به مانند یک طاق باستانی بر آسمان بسته 

همان که ابر خاکستری رنگ را به پاییز افکارش گریان کرده 

اگر دیدی همین مرد ساده بر درختی اشک ریزان تکیه کرده 

اگر دیدی به یادگاری ز سنگ باستانی سجده کرده 

گمان کردی ز رسم تلخ ایامش عاشق شده و گریه کرده 

بدان او را به فکر ساده ات خندان کردی 

لبخند ساده ی گوشه ی لبانش را تلخ کردی 

ای روزگار ببنین که چه جفا هایی که به من نکردی 

منم آن مرد جاودان فصل پاییزم 

حال به رسم تلخ بازندگی هایم زیر باران برگ ریزم 

اگر حتی به دست سرخ زیبایت ز پوزش ها پاییز را باراندی 

بدان بر چشم کور من این دست خونین است 

نمی خواهم ز درد اندوهت خراشانم طفلک روحم 

که جای سوزناک چنگت ،هنوز داغ است بر سازم 

برو ای آخرین‌‌ درد هایم، رهایم کن 

که این پوسیده جسم باستانی همان زندان روح تابناکم 

دگر از بهر زخم هایت ز زخمی نو تحمل نمی دارد 

اگر خواهی این ابله دو باره بر نوازش سوزناک روحت خود را بیازارد 

اگر می خواهی ز یادت هنور زخم هایم را بسوزانی 

دگر از بهر من جاری نباش که من را به خود دوختی 

اگر در جان من توانی بر گسستن بود ،می گریختم 

دریغا که آخرین جانم را بر فریاد نام تلخ و زیبایت حدر دادم 

 

اگه خوب نشده خودتون ببخشید همین الان تو کافی نت گفتم!

میوه فروش تنهایی...

اگر گاهی نمی خواهم ز خود خوانم

گر از درد و جنون هایم بر آسمانم فغان کرده،ز او مرگی آسان خواهم

نه اینکه بنده ای ناشکرم و به قدر شآن و جایگاهم نادانم

نه اینکه دوست نی دارم که از احساس رنگارنگ خود خوانم

منم طفلی اجیر حسرت عشق و چهار فصل احساسم

که بند بندگی را به دست ساده ی رویای آغاز و

به چشمان درخشانم ،به سان یک ستاره ی قطبی

به مانند گوهر ها،به شکل قطره عشقی که چکید در پاییز رویاها

درون برکه ی آرام فکر و آرزوها

بر الگوی گره های تاریک و سخت چون سنگ احساسش

 گنگ چون ذهنم ،به این نفرین شده دستم، سخت بستم

اگرنقش قشنگ آرزویم را به میل خود خراب کردم

نه اینکه بر رویایم،عشقی پایدار و قدرتمند نورزیدم

یگانه آغازین رویایم ز بنیادی سیاه بر باد بودش

حال که آن را به دردی جانکاه خراب کردم

یگانه قصری از مرمر،از الماس های رنگارنگ

چنان خوفناک مانند قیامت محشر

چنان ساده به سان کلبه نوراندود شبان های آسمانی

به یاد تک تک آن نازنین اشک ها و لبخند هایم

به یاد آن یگانه که شکست گوهر احساسم،می سازم

حال می ایستم با غروری از سر مستی می گویم

کیست جرئت دارد دلش را با این قلب بسنجاند

منم آن کس که با خنده مدعی را ز راهش به سوالی ساده می پیچانم

هر آن کس که از احساس راستینم آگاه است

می گوید با خنده

حال پیدا کنید آن یگانه میوه فروش تنها را