من و جنون های بی گاهم...

هرزنویس هایی بر کف دستم

من و جنون های بی گاهم...

هرزنویس هایی بر کف دستم

داستان

امروز فکر جالبی به ذهنم زد.من همیشه یه عوضی ناشکر بودم.از چیزی که هستم راضی نیستم.بهتر می خوام.همیشه کم دارم.شاید بتونم خودمو بلاخره راضی کنم.راه پستیه ولی می خوام این کار بکنم.روی شونه هام دو تا فرشته دارن می جنگن.به درک.بزار برن دنباله نخود سیاه.می خوام گذشته بابام و مامانمو عوض کنم.میخوام و می تونم.حتی اگه به قیمت نا وجودی خودم بشه.اگه درست نشد به درک همه بمیرن برام مهم نیست.بقیه همون قدر مهمن که من براشون مهمم یعنی هیچی.ولی آخرش راضی شدم قبلش صدقه بدم.به یه پیری چند تومن پوا دادم ولی یه جوری نگام کرد که موندم توش.همیشه می گفتم می خوام و می تونم.چون می خواستم،تونستم.اول انگار چت کردم.مخم یخ کرده بود.من 30 سال عقب اومده بودم!

 

اول فکر کردم چیز میزی خوردم یا کشیدم ولی به خودم خندیدم.با این خنده همه چی واقعی شده بود.....لعنت!من ظاهرم کمی عوض شده بود.

برا اولین بار واقعیت منو بیشتر از عرق مست کرده بود.بازم چرت گفتم.متنفرم از این جور کنایه ها.بی خیال....سکه انداختم اول مامان یا بابا.بابا اومد.رفتم خونه قدیم.من نه آقاجونم رو دیدیم نه ننم رو.نمی خاستم ببینمشون.نه! عوضی نگیر.من تحملش رو نداشتم.شرم می کردم که با چیزی که هستم دیدنم چشمای پاکشون رو کدر کنه. بابام رو دیدم.سریع باید یه نقشه می کشیدم. بش گفتم از رفیقای یکی از دوستاشم.سریع تحویل گرفت.اولین کار ترک سیگار!تا خواست بکشه نزاشتم گفتم اله...بله...قبول کرد.یه مدت با هم بودیم.با جوونی های عمو و بابام خیلی حال کردم.می دونم اونا هم همین طور.حالا کارش!بردمش تو نیشکر هفتپه.چون کمی درس خونده بودم ادا بلدا رودر اوردم.گرفت.بندش کردم به اونجا.دیگه کافی بود.تغییرای کوچیک تو آینده بزرگ می شن.اینو همیشه می دونستم.حالا مامان.هه هه هه! این یکی دیوونگی محض بود که وارد زندگی مامانم بشم.باید رو داداشاش غیر مستقیم کار می کردم.با دایی محمودم رفیق شدم.مشکل من تو آینده مربوط به چیزی می شد که نمی خوام بگم.مربوط به چیزایی که هیچ کی نمیگه.که این که ضایس یا شرمم میگیره.نگوه.یه کوچیکش مربوط به اختلاف سنی زیاد این دوتاس.کاری کردم که زودتر ازدواج کنن اونم از راه داییم.من دیروزمرو بردم.خونوادم خوشبخت میشن.فردا رو قشنگ دیدم.برگشتم.با شک و لرز.تغییری نکرده بودم.شکه شدم.باید تغییر می کردم.رفتم خونه.نه!نه نه نه نه!

همه چی همون بود که بود.چرا!؟نفس عمیق کشیم.باید می دونستم چرا.رفتم سراغ بابام.از اون رفیق قدیمیش گفتم.از شک با لرز بهم نگاه کرد.ازم با داد پرسید از کجا می دونم.گفتم فقط جوابم رو بده.رو دسته مبل نشست.گفت:

حالا دیگه قیافشم یادم نمیاد.وقتی اون یهو غیبش زد منو رضا شکه شدیم.از ناراحتی دوباره سیگار کشیدم.وقتی اون رفت هفتپه فهمید یه جای کار می لنگه.منم از بس از سوالاشون عاصی شدم رفتم تو آموزش پرورش معلم شدم.

من رفتم در رو به رو خودم بستم وبابام فکرمی کرد من از اون مرد متنفرم.راست می گفت من از خودم متنفرم.هنوز مامان بابام 10 سال اختلاف داشتن.رفتم سر شناسنامه ها.اون عدد لعنتی رو دیدم.جلوی چشمم جوهر رقصید و عوض شد.اول 15 بود بعد شد 10.من از سر کله خری بی دقت بودم.

رفتم تو دست شویی در رو قفل کردم.یه تیغ دستم بود.اخرین چیزایی که فهمیدم این بود:

من امروز رفتم دیروز که فردا رو بسازم.به دیروز که رسیدم پام به آجر امروز گیر کرد روی بچه ی فردا افتادم اونو کشتم!

فقط فهمیدم یکی محکم به در میزنه با جیغ داره هی میگه تیغ......چه خنده دار!

امیر راهدار 22/6/88



پی نوشت:سلام به همگی! این یه شروعه ولی می خوام بدونید که همه ی چیزیایی که می نویسم حتی خودم هم بهشون باور ندارم!

نظرات 17 + ارسال نظر
نگار دلکش یکشنبه 22 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 08:20 ب.ظ http://harfemanharfeto.blogfa.com

سلام

از این نوشته کمی تعجب کردم

کمی هم به فکر رفتم نمی دونم چرا کمتر همچین حسی

پیدا می کنم.ممنون که بهم سر زدی.

سلام.انگار باید یه پی نوشت بدم.این چیزی که نوشتم خودم هم بهش باور ندارم.

خلیل یکشنبه 22 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 08:26 ب.ظ http://khalil-khoshrou.blogsky.com

سلام امیر جان طاعات قبول ...

دقیقا دیدگاه من ۱۸۰ درجه بادیدگاه تو به زندگی فرق میکنه دوست دارم توهم نوشته های منو بخونی بعدش بیشتر باهم اشنا بشیم منتظرتم.

مترسک یکشنبه 22 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 09:12 ب.ظ http://mataarsak.persianblog.ir/

مرا
به تاب تحمل فرا بخوان
به صبوری
ز لوح خاطره ام خاطرات تلخ بشوی
از این تکدر دیرینه ام رهایی بخش
مرا به خلوت خاص خود اشنایی بخش

سکوت...بهترین کلمه ی دنیا...صاحب تلفظ بی صدا....

Eldroxo دوشنبه 23 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 12:58 ق.ظ

امیر جان باید بگی : فکر جالبی به ذهنم رسید. نه به ذهنم زد!!!!

Mostafa دوشنبه 23 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 02:04 ق.ظ http://cubazaknews.blogfa.com

به این میگن یه منتقد خوب!

به این می گن یه منتقد خل!

علیرضا رشوند دوشنبه 23 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 03:09 ق.ظ http://www.az-hame-ja.blogfa.com

بازم سلام

ممنون از حضور گرمتون و اظهار لطف زیباتون

جبر یا اختیار ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

زندگی آدمی از روی جبره یا از روی اختیار ؟؟

این که میگ سرنوشت واسمون اینو رقم زده ...

رو پیشونیش اینو نوشتن ...

قسمت این بود که این طوری بشه ...

و هزار و یک حرف دیگه

به نظر شما کدوم درسته ؟

یه شعر در همین مورد واستون گذاشتم

شعرو بخونید و نظر بدبد

آپم

قدم رنجه کنید و قدم رو چشام بذارین

منتظر نفس های گرمتون هستم

موفق باشید

یا علی مدد

من فقط به یه چیز معتقدم:
سرنوشت نوشته نشده.ما امروز سرنوشت فردا رو می نویسیم و چیزی که نوشته شد فقط با خط خوردن عوض میشه که کار پستیه.
ممنون که اومدی

Mostafa دوشنبه 23 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 03:36 ق.ظ http://cubazaknews.blogfa.com

منظورم ممد بود ها!

انا دوشنبه 23 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 08:35 ق.ظ http://mzedi.blogfa.com

سلام
ااااااااااااااااااااااااا
اینجا چقدر عوض شده فقط ۲-۳ روز رفته بودم اهواز هاااااااا!!
قالب وبت خیلی خوب شده
این داستانت....
با تیغ چی کار کردی هان هان هان؟؟؟
جو وبت عوض شده
به فال نیک بگیریم؟؟؟
دیگه غمگین نمی نویسی ایشالا؟؟؟

با با به خدا این فقط یه داستان بود.آره نیک بگیر.ایشالا!
ممنون که سرزدی.

مهدیار دلکش دوشنبه 23 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 09:22 ق.ظ

سلام
قالب نو مبارک!
قشنگه خیلی!

مرسی لطف داری.

علیرضا رشوند دوشنبه 23 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 04:54 ب.ظ http://www.az-hame-ja.blogfa.com

سلام

ممنون از حضور گرمتون و اظهار لطف قشنگتون

من شما دوست عزیز رو لینک کردم

موفق باشید

یا علی مدد

سلام.اختیار دارید.ممنون.

پیروز دوشنبه 23 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 08:55 ب.ظ http://www.victorious.blogsky.com

قالب جدیدت خیلی خوبه!
داستان کوتاه برای من همیشه جذاب بوده. منتظر شاهکارهات هستیم :)

ممنون.دارم روش کار می کنم

Eldroxo دوشنبه 23 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 09:04 ب.ظ

امروز هم خط دوم رو خوندم. اون جا رو خوب اومدی که گفتی همیشه کم دارم. موافقم.

باشه تو هم هی چرت بگو...

Mostafa سه‌شنبه 24 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 02:10 ق.ظ http://cubazaknews.blogfa.com

ممد؛ random می خونی یا..؟ این طوری حالا حالاها باس بخونی!!خوشم اومد واقعا منتقد توپی هسی!

موافقم.کلش واقعا عین توپ پر باده!

Eldroxo سه‌شنبه 24 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 06:01 ق.ظ

بابا من حوصله ی خوندن این .... ها رو ندارم. به زور روزی یه خط می خونم.

مسخره!

رشنو سه‌شنبه 24 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 10:33 ق.ظ http://b-ordibehesht.blogfa.com

اینو منم بارها تو ذهنم تجربه کردم ولی جوابی براش پیدا نکردم. ما زاده جبریم یا اختیار؟ مدتیه پیدات نیست امیر خان!

حتی اگه جبر رو انتخاب کنی به اختیار خودت بوده.ببخشید سریع اومدم...

نگار دلکش چهارشنبه 25 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 10:41 ق.ظ http://harfemanharfeto.blogfa.com

درود بر شما

عالی بود .

خدای عالمیان یارت.

سلام.لطف داری.مرسی سرزدی.

ویسنا پنج‌شنبه 26 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 12:26 ق.ظ

من بیشتر آهنگ های
cline Dion
رو گوش میدم

منم از آهنگاش خیلی خوشم میاد ولی درست کامنت دادید؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد