در میان ابر و باد و مه و خورشید
می سرایم افسانه ی زندگی را
شروعش این گونه بود
همه بودند ولی اول خدا بود
گشودند چشمشان را زیر نور نقره فام ماه
به نام عشق اغاز کردند زندگی را
ستودند این جهان سبز را
جز این چیزی نمی دانم
به دنبالش داستان خود می سرایم
نگاه اول را به جنگل ها انداختم
میان جنگل سوزنی برگ
خیس از بارش باران
باران صدای شرشرش را به گوشم خواند
به اشک پاک اسمان غسلم داد
با نور ماه ماندگار نامم داد
در کلبه ی بی پناهان مکانم داد
به من جوهر عشق را داد
ندانسته به ان جوهر شعری نوشتم
فغان از جهان برخاست
که عاشق را پدید امد
سرمست از کار خود بودم
از ان جوهر ذات خود را نوشتم
از ان پس من خالق عشقم
یعنی تو هر وقت جنون میاد سراغت پست میذاری؟!
تو همچین مایه هایی