من و جنون های بی گاهم...

هرزنویس هایی بر کف دستم

من و جنون های بی گاهم...

هرزنویس هایی بر کف دستم

نگاه شیشه ای

اگر از شکوه خاموش تاریکی

کسی از نگاه شیشه ای من نپرسید

نه اینکه نگاهم برقی ندارد

نگاه ها دیگر برقی نمی بینند

سعی به جذابیت کردم

اما افسوس بر این عطر نگاه ها

تلاشم از باران خلوت اندوهم بود

کسی این روزها به اشک بچه ها نمی دهد بها

خط هویت عوض کردم شاید...

اما مهلت نوشتن گرفتند مرا

با سقوط شخصیت ادمکی خود

اگر روزگارم گاهی روز زده

قبلا شبی بود که سر دلش بنشینم

پذیرای اشک هایم به هر کدام از ستارگانش باشد

اما اکنون دلم نشیمنگه اندوه دیگران

اما اکنون که دیروزم به سنگینی فردا ها

دریغ که  ندارم امروزم را

بهشت و جهنم

 

روزی یک مرد روحانی با خداوند مکالمه ای داشت: 'خداوندا! دوست دارم بدانم بهشت و جهنم چه شکلی هستند؟ '، خداوند او را به سمت دو در هدایت کرد و یکی از آنها را باز کرد، مرد نگاهی به داخل انداخت، درست در وسط اتاق یک میز گرد بزرگ وجود داشت که روی آن یک ظرف خورش بود، که آنقدر بوی خوبی داشت که دهانش آب افتاد، افرادی که دور میز نشسته بودند بسیار لاغر مردنی و مریض حال بودند، به نظر قحطی زده می آمدند، آنها در دست خود قاشق هایی با دسته بسیار بلند داشتند که این دسته ها به بالای بازوهایشان وصل شده بود و هر کدام از آنها به راحتی می توانستند دست خود را داخل ظرف خورش ببرند تا قاشق خود را پر نمایند، اما از آن جایی که این دسته ها از بازوهایشان بلند تر بود، نمی توانستند دستشان را برگردانند و قاشق را در دهان خود فرو ببرند.


مرد روحانی با دیدن صحنه بدبختی و عذاب آنها غمگین شد، خداوند گفت: 'تو جهنم را دیدی، حال نوبت بهشت است'، آنها به سمت اتاق بعدی رفتند و خدا در را باز کرد، آنجا هم دقیقا مثل اتاق قبلی بود، یک میز گرد با یک ظرف خورش روی آن و افراد دور میز، آنها مانند اتاق قبل همان قاشق های دسته بلند را داشتند، ولی به اندازه کافی قوی و چاق بوده، می گفتند و می خندیدند، مرد روحانی گفت: 'خداوندا نمی فهمم؟!'، خداوند پاسخ داد: 'ساده است، فقط احتیاج به یک مهارت دارد، می بینی؟ اینها یاد گرفته اند که به یکدیگر غذا بدهند، در حالی که آدم های طمع کار اتاق قبل تنها به خودشان فکر می کنند!'

سکوت...

اگر توی این روز های تاریک

توی این تنهایی های گرم

حضور پیدای تنهایی

به داد فریاد سکوتم نرسید

اگر خالی از دلهره های بی سکوت

اگر می گذریم از این نگاه پر فروغ

اگر دست های خاکستری سر می رسند

منم به استقبال می روم با دل و جان

اگر به سوز تار گیتار دلم تاریکم

اگر به اه سنتور دلم روشن شد چشمکم

اگر یک روزی روزگار سر امده

اگر نگاه پنهانش دیگر تر امده

کاش توی این جنگ بی ثمر

با ریختن باران چشمانم

ستاره ها می امدند

امیر....................منم تسلیم در دایره ی تقدیر.................ودیگر هیچ...................

جنگل تاریک تقدیر

میان جنگل تاریک تقدیر

به سان یک گرگ زخمی

به دنبال سرنوشتم دوانم

اما ذهنم پریشان است

لعنت به این افکار مه الودم

که من را میان این جنگل گمراه کرد

کاش دستی از این مه بود

به سردی دست گرمم

که هدایتگر روح عریانم بود

افسوس که اگر می بود

من ارباب ارواح اذهان بودم

پاییز...

به روی پوزخند بهار پوسیدم

این چه کینه ایست که بهار به من دارد

این صدای سکوت فریاد من است

به روی بام مسجد و گل دسته ها

به هنگام صبح و ظهر و شامگاه

نیاز من به پاییز پر می کشد

نیاز خشخش زرد برگ هایش

به هنگام شرشر ابی یار بارانش

من نه قبلش می خواهم نه بعدش را

من فقط یک چیز می خواهم

روزگار بخشش سه ماهش را

به-زمان سرزمین قلب من پاییز است

به قول ارباب و استادم

پادشاه فصل ها پاییز است

می چمد اسب زرین یالش رقصان

به سوز ساز قلب غمگینم...

من امیرم...

من امیرم
رویا پردازم
چیزی جز این نمی دانم
به حقیقت باوری ندارم
شایدم حقیقت ندارد باوری بر من
بنیاد من بر اب است
کشتی رویایم می شکافد اب را
مرغان دریایی می گذارند تخم های براق شب هنگامم را
کیست که می گوید رویا پرانم من
من که میعادم به شب باشد
می کنند ظلم ها بر من
جز رویاهایم چیزی نمی خواهم
من را فراموش نکنید به هنگام رویاها

چرا....

می خوام بدونم چرا

چرا اسمون چشمات خاکستری شده

می دونی اسمون بارونی رو دوست دارم

ولی چون چشمات ابی رو داره

چرا نمی تونم از عشق بخونم

چرا نمی تونم مغرور باشم

چرا تو اون اسمون پر ستاره

گفتن ساده ترین ها سخت شده

چرا زیر نور سفید ماه

حضورت برام کدر شده

چرا باید زیر نگاه تابانت

بجای گرم شدن بسوزم

چرا بجای گرفتن دستای گرمت

حضور سرد غیبت رو ببینم

چرا تو باغچه ای که خودمون ساختیم

نمی تونیم بذر شادیمون رو بکاریم

چرا توی حرفامون

بجای من و تو و انها

حضور گرم ما نیست

اینها رو تو دفتر خاطراتمون می نویسیم

اما کاشکی اونو بجای این همه چرا

با کلمه ی مقدس عشق پر کنیم

Don't let me go...

این شعر مورد علاقه ی منه که Westlife اونو خونده...

                                                       Don't let me go


So much to say
But where do I start
Would you listen if I spoke from the heart
It's simple things
That keep us apart
You know it doesn't have to be this way

Can't you hear it in my voice
You gotta listen when I say

Don't let me go when I'm this low
Why can't we talk about it
Why can't we figure it out
I wanna know as people grow
How do they sort it all out
Work out what love is about
So tell me now yeah I've gotta know
When this feeling I've got won't let go

Some people stop
And some people start
I'm hearing whispers that you no longer care
Should I stay
Should I turn away
Stop playing games now you know it's not fair

Can't you hear it in my voice
You gotta listen when I say

Don't let me go when I'm this low
Why can't we talk about it
Why can't we figure it out
I wanna know as people grow
How do they sort it all out
Work out what love is about
So tell me now yeah I've gotta know
When this feeling I've got won't let go

You make me think I've got this feeling for you
I've tried so hard, won't you listen to me?
Cause we can make it we can see this through
Let me start by telling you

Don't let me go when I'm this low
Why can't we talk about it
Why can't we figure it out
I wanna know as people grow
How do they sort it all out
Work out what love is about
So tell me now yeah I've got to know
When this feeling I've got won't let go