من و جنون های بی گاهم...

هرزنویس هایی بر کف دستم

من و جنون های بی گاهم...

هرزنویس هایی بر کف دستم

پاییز...

به روی پوزخند بهار پوسیدم

این چه کینه ایست که بهار به من دارد

این صدای سکوت فریاد من است

به روی بام مسجد و گل دسته ها

به هنگام صبح و ظهر و شامگاه

نیاز من به پاییز پر می کشد

نیاز خشخش زرد برگ هایش

به هنگام شرشر ابی یار بارانش

من نه قبلش می خواهم نه بعدش را

من فقط یک چیز می خواهم

روزگار بخشش سه ماهش را

به-زمان سرزمین قلب من پاییز است

به قول ارباب و استادم

پادشاه فصل ها پاییز است

می چمد اسب زرین یالش رقصان

به سوز ساز قلب غمگینم...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد