دیگر از سوختن خسته ام
روحم دیگر پاک و خلص شد
این را از سوختن بی دودش می گویم
دیگر جسمی ندارم که ناخالصانه بسوزد
یافتم زندگی را به حضوری از خاموشی
به جسمی پیچیده از الیاف تنهایی
اما دیگر حتی رسیدن هم نمی دانم
دیگر این را خوب می دانم
هدفم دیدن تصویری از فناست
این تصویر بر پس گردنم رنگ بسته
فقط یک ایینه داشتم ان هم همراه قلبم شکست
حتی یک لحظه فراموشش نکردم
میان پرسه هایم در کوچه های شیشه ای
از حضور تصویر تنهایم خو گرفتم
کاش ان زمان می دانستم
روی تپه ای از پله ها میجستم
تا شاید از بالای دیوار اینه ای
پشت تاریک از نقره اندودش را ببینم
به وقت پیری چیزی فهمیدم
من دو ایینه برای فنا می خواستم
ان زمان یکی کم داشتم
اما نفهمیدم وقتی شکست
من دیگر صدها ایینه داشتم
شاعران خلقت راست می گفتند
همیشه قلب شکسته خوش نواتر است
تصویر را دیدم
پنجره ای خیس از باران
در کوچه ای خلوت اما پر از درختان باستانی
روحم به سان مرغی پر کشید
در اخرین لحظه خوب حس کردم
قطرات اشک ماه بارانی را روی بالم
در فنا ناپذیری فنا شدم
ان موقع درک کردم چرا پیران میمیرند
انها دلیلی برای ماندن ندارند
سلام..درست منظور شعرت رو نفهمیدم!میشه واسم توضیح بدی؟
ولی بعضی از قسمت هاش خیلی زیباست.مثل:یافتم زندگی را به حضوری از خاموشی/به جسمی پیچیده از الیاف تنهایی.یا:
در اخرین لحظه خوب حس کردم قطرات اشک ماه بارانی را روی بالم!
شعر زیبایی بود... یک احساس تجربه شده...