من و جنون های بی گاهم...

هرزنویس هایی بر کف دستم

من و جنون های بی گاهم...

هرزنویس هایی بر کف دستم

آسمان ابرآلود

آسمان بلورآمیزه می گشاید لب تا شاید

شاید از گلخندش، فصل شهسواران ،پاییز

این زیبا دخت شرمگین افشان مو

از درون باد و آواز گلدیس نواهایش

از میان چشمکان باریک و عشوه بارانش

تک زمانی دهد او را تا بلرزاند احساس نازکتر از گلبرگ هایش را

شاید این مردسالار مغرور،آسمان ابر آلود

در پس این چهره ی مهربان ولی اخمو

پیشکشی های جاودان، این ستارگان لرزان را

به وقت شب دهد او را تا بپالاید شب های تنها را

شاید این مرد میبیند از آن بالا جایگاهی را

که این بانو از میان اغوش محکم سه برادر نمیبیند

این برادران غیرتمند می پرستند خواهر را

خان برادر می فرستد سبز زیبا،تا که زردش رسد او را

تابستان عاشق خواهر،به عشقش گرم می کند او را

کوچکتر می بیند او را مادر،سر آمد از گرما،به دست سردش نوازش می کند او را

آسمان ابر آلود،شب و روز پادشه جاودانِ هرگاه

سوار بر ماه ،این نقره فام ارابه ی قدرت

با اسب هایی از جنس عشق می راند با سرعت... شاید

بیندازد حلقه ی عشقش،رباید جلوه ی چوگان مویش را

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد