من و جنون های بی گاهم...

هرزنویس هایی بر کف دستم

من و جنون های بی گاهم...

هرزنویس هایی بر کف دستم

جنگل تاریک تقدیر

میان جنگل تاریک تقدیر

به سان یک گرگ زخمی

به دنبال سرنوشتم دوانم

اما ذهنم پریشان است

لعنت به این افکار مه الودم

که من را میان این جنگل گمراه کرد

کاش دستی از این مه بود

به سردی دست گرمم

که هدایتگر روح عریانم بود

افسوس که اگر می بود

من ارباب ارواح اذهان بودم

پاییز...

به روی پوزخند بهار پوسیدم

این چه کینه ایست که بهار به من دارد

این صدای سکوت فریاد من است

به روی بام مسجد و گل دسته ها

به هنگام صبح و ظهر و شامگاه

نیاز من به پاییز پر می کشد

نیاز خشخش زرد برگ هایش

به هنگام شرشر ابی یار بارانش

من نه قبلش می خواهم نه بعدش را

من فقط یک چیز می خواهم

روزگار بخشش سه ماهش را

به-زمان سرزمین قلب من پاییز است

به قول ارباب و استادم

پادشاه فصل ها پاییز است

می چمد اسب زرین یالش رقصان

به سوز ساز قلب غمگینم...

من امیرم...

من امیرم
رویا پردازم
چیزی جز این نمی دانم
به حقیقت باوری ندارم
شایدم حقیقت ندارد باوری بر من
بنیاد من بر اب است
کشتی رویایم می شکافد اب را
مرغان دریایی می گذارند تخم های براق شب هنگامم را
کیست که می گوید رویا پرانم من
من که میعادم به شب باشد
می کنند ظلم ها بر من
جز رویاهایم چیزی نمی خواهم
من را فراموش نکنید به هنگام رویاها

چرا....

می خوام بدونم چرا

چرا اسمون چشمات خاکستری شده

می دونی اسمون بارونی رو دوست دارم

ولی چون چشمات ابی رو داره

چرا نمی تونم از عشق بخونم

چرا نمی تونم مغرور باشم

چرا تو اون اسمون پر ستاره

گفتن ساده ترین ها سخت شده

چرا زیر نور سفید ماه

حضورت برام کدر شده

چرا باید زیر نگاه تابانت

بجای گرم شدن بسوزم

چرا بجای گرفتن دستای گرمت

حضور سرد غیبت رو ببینم

چرا تو باغچه ای که خودمون ساختیم

نمی تونیم بذر شادیمون رو بکاریم

چرا توی حرفامون

بجای من و تو و انها

حضور گرم ما نیست

اینها رو تو دفتر خاطراتمون می نویسیم

اما کاشکی اونو بجای این همه چرا

با کلمه ی مقدس عشق پر کنیم

Don't let me go...

این شعر مورد علاقه ی منه که Westlife اونو خونده...

                                                       Don't let me go


So much to say
But where do I start
Would you listen if I spoke from the heart
It's simple things
That keep us apart
You know it doesn't have to be this way

Can't you hear it in my voice
You gotta listen when I say

Don't let me go when I'm this low
Why can't we talk about it
Why can't we figure it out
I wanna know as people grow
How do they sort it all out
Work out what love is about
So tell me now yeah I've gotta know
When this feeling I've got won't let go

Some people stop
And some people start
I'm hearing whispers that you no longer care
Should I stay
Should I turn away
Stop playing games now you know it's not fair

Can't you hear it in my voice
You gotta listen when I say

Don't let me go when I'm this low
Why can't we talk about it
Why can't we figure it out
I wanna know as people grow
How do they sort it all out
Work out what love is about
So tell me now yeah I've gotta know
When this feeling I've got won't let go

You make me think I've got this feeling for you
I've tried so hard, won't you listen to me?
Cause we can make it we can see this through
Let me start by telling you

Don't let me go when I'm this low
Why can't we talk about it
Why can't we figure it out
I wanna know as people grow
How do they sort it all out
Work out what love is about
So tell me now yeah I've got to know
When this feeling I've got won't let go

چگونه از آب کره بگیریم؟

چگونه از آب کره بگیریم؟

پدر: دوست دارم با دختری به انتخاب من ازدواج کنی.
پسر: نه من دوست دارم همسرم را خودم انتخاب کنم.
پدر: اما دختر مورد نظر من، دختر بیل گیتس است.
پسر: آهان اگر اینطور است، قبول!

پدر نزد بیل گیتس می‌رود و می‌گوید: برای دخترت شوهری سراغ دارم.
بیل گیتس: اما برای دختر من هنوز خیلی زود است که ازدواج کند.
پدر: اما این مرد جوان قائم‌مقام مدیرعامل بانک جهانی است.
بیل گیتس: اوه، که اینطور! در این صورت قبول است.

بالاخره پدر به دیدار مدیرعامل بانک جهانی می‌رود
پدر: مرد جوانی برای سمت قائم‌مقام مدیرعامل سراغ دارم.
مدیرعامل: اما من به اندازه‌ی کافی معاون دارم!
پدر: اما این مرد جوان داماد بیل گیتس است!
مدیرعامل: اوه، اگر اینطور است، باشد.

و معامله به این ترتیب انجام می شود.
نتیجه اخلاقی: حتی اگر آه در بساط ندارید، خوب نداشته باشید؛ ولی آخر این دیگر عند نامردی است!

تقدیم به کودکانی که بغداد را به خونشان غسل دادند...

صحرا را پشت سر گذاشتم

ناگهان ان را دیدم

این کیمیای من بود

این بغداد من بود

به دروازهایش رسیدم

به سان دروازهای بهشت بود

مردمان می رفتند می امدند

به هم فخر می فروختند

کافه ای یافتم

قهوه اش تلخترین بود

شیرش شیرین ترین ها

اما دود قلیون ها

به سان رویایم

یاداور حضور اشباح بود

به زیر افتاب پاکش بازگشتم

به بازارش رهسپارم

زنان را می بینم

حضورشان را به یک جفت چشم شرقی فریاد می زنند

اما حضوری پاک دارند

بوی عطر شرقی در هوا موج می زند

به مس گر یهودی بغداد می رسم

همان محبوب نقاش ها

حال میفهمم علتش را

اما شعر من از گفتنش عاجز است

روزی دوستی مرا گفت

کیمیاگر شهر را کیمیا کرد

خندیدم اما حال می دانم

کودکان بغداد کیمیا اند

اما...

به امروز باز گشتم

طلای شهر را سرخ کردند

اشک می ریزم

این است رسم پست روزگار

کیمیای خود را بر خاک کردند

هنوز زندگی باقیست...

به همراه اسب یکه تازم

به سرعت نور و برق و باد

عقاب ها را پس می زنم

با صدای سم هایش بر سنگ

صدای رعد را به سخره می گیرم

زیر بارش ریز باران

به نور نگاهم برق را جذب می کنم

باران برای من اشک می ریزد

اندوهی به دل دارم

که اسمان را به گریه می دارد

ظلمی به خود کردم

که جورش را تا اخر دنیا به دوش می کشم

امان از دور چرخ چرخنده

که خود را ز من دور می دارد

اما من هنوز می تازم

هنوز زندگی باقیست

تا شقایق هست زندگی باید کرد

دیروز به من لطفی کرد

امروز به من وقتی داد

فردا امیدش را به من داد

میان نور رنگین نگاهش

پس از هر ریزش باران

به جلوه ی زیبای رنگین کمانش

می کند یادم

می تازم تا اخر دنیا

اما بدان ای پیر اگاه

زمین من صاف و یکدست است

من این را خوب می دانم

من ان را از برای خود خلق کردم

شاید در اخر دنیا

از برای بوسه ی باد میان موهایم

خود را از گناهم رها بینم...