من و جنون های بی گاهم...

هرزنویس هایی بر کف دستم

من و جنون های بی گاهم...

هرزنویس هایی بر کف دستم

سوختن و فنا

دیگر از سوختن خسته ام

روحم دیگر پاک و خلص شد

این را از سوختن بی دودش می گویم

دیگر جسمی ندارم که ناخالصانه بسوزد

یافتم زندگی را به حضوری از خاموشی

به جسمی پیچیده از الیاف تنهایی

اما دیگر حتی رسیدن هم نمی دانم

دیگر این را خوب می دانم

هدفم دیدن تصویری از فناست

این تصویر بر پس گردنم رنگ بسته

فقط یک ایینه داشتم ان هم همراه قلبم شکست

حتی یک لحظه فراموشش نکردم

میان پرسه هایم در کوچه های شیشه ای

از حضور تصویر تنهایم خو گرفتم

کاش ان زمان می دانستم

روی تپه ای از پله ها میجستم

تا شاید از بالای دیوار اینه ای

پشت تاریک از نقره اندودش را ببینم

به وقت پیری چیزی فهمیدم

من دو ایینه برای فنا می خواستم

ان زمان یکی کم داشتم

اما نفهمیدم وقتی شکست

من دیگر صدها ایینه داشتم

شاعران خلقت راست می گفتند

همیشه قلب شکسته خوش نواتر است

تصویر را دیدم

پنجره ای خیس از باران

در کوچه ای خلوت اما پر از درختان باستانی

روحم به سان مرغی پر کشید

در اخرین لحظه خوب حس کردم

قطرات اشک ماه بارانی را روی بالم

در فنا ناپذیری فنا شدم

ان موقع درک کردم چرا پیران میمیرند

انها دلیلی برای ماندن ندارند

چرا های من

به ذات پاک و مقدسش سوگند سوالاتی دارم

به پیری و پوسیدگی افکار کهنه ی بشر

مقدمه ای ساده تر برای اغاز نمی دانم

این نیز خود از بنیاد سوالاتم است

چرا نمی توانم خوب اغاز کنم

چرا نمی توانم گل در دستانم بکارم

چرا نمی توانم زنبق را طلا بگیرم

چرا ترک قلبم نمی لرزد

چرا یک عمر ما را عادت داده اند

برای چیز هایی که سال ها حسرت خورده ایم

برای چیز هایی که در اثر این پیکر خاکی

همیشه در ارزوی داشتنشان بودیم عذا داری کنیم

چرا این قلم بی گوهرو بی جوهر

 روی کاغذ پوستی دستانم می لغزد

چرا فقط گفتن زیبایی این صفت دنیایی

از نگفتن تاریکی این صفت اسمان شب

چرا فقط به گفتن این ها قناعت می کنیم

چرا کودک درونم به ترس از شب رها است

چرا وقت ترس بچگی هایش

نگفتیم شب کجا روز کجا شب ماه است

چرا دفتر شعر استادان,این مدرسه کودکانه

میان لایه های باریک قلبم

مثل یک دفتر مشق کهنه خاک می خورد

چرا افکارم در این هوای الوده

حق ساده ی پر زدن ندارد

چرا امواج موسیقی قلبم

میان صدای مرده ی مردم گم شد

چرا فریادم میان خرناس های این بزرگان کوچک عقل حل شد

چرا دفتر مشقم پر از صفر هایی

به گردی روح خالی انهاست

مگر ما را چه شده

دفتر مشق و تمرین ما که محل نمره دادن

محل خالی کردن عقده های ترس از شب نیست

نه ان هم به جوهری از اشک و خون ما

چرا حتی ما نیز افکار ضعیفان را

جلوی چشمشان ملعبه می کنیم

وقت تجربه را به دروغشان سوزاندند

افسوس که وقتم محدود

دو دهه عمر کردم اما دریغا

به انداره ی کل تاریخ اریاشهرم سوختم

عشق حقیقی

موسی مندلسون، پدر بزرگ آهنگساز شهیر آلمانی، انسانی زشت و عجیب الخلقه بود. قدّی بسیار کوتاه و قوزی بد شکل بر پشت داشت.

موسی روزی در هامبورگ با تاجری آشنا شد که دختری بسیار دوست داشتنی به نام فرومتژه داشت. موسی در کمال ناامیدی، عاشق آن دختر شد، ولی فرمتژه از ظاهر و هیکل از شکل افتاده او منزجر بود.

زمانی که قرار شد موسی به شهر خود بازگردد، آخرین شجاعتش را به کار گرفت تا به اتاق دختر برود و از آخرین فرصت برای گفتگو با او استفاده کند. دختر حقیقتاً از زیبایی به فرشته ها شباهت داشت، ولی ابداً به او نگاه نکرد و قلب موسی از اندوه به درد آمد. موسی پس از آن که تلاش فراوان کرد تا صحبت کند، با شرمساری پرسید:

- آیا می دانید که عقد ازدواج انسانها در آسمان بسته می شود؟

دختر در حالی که هنوز به کف اتاق نگاه می کرد گفت:

- بله، شما چه عقیده ای دارید؟

- من معتقدم که خداوند در لحظه تولد هر پسری مقرر می کند که او با کدام دختر ازدواج کند. هنگامی که من به دنیا آمدم، عروس آینده ام را به من نشان دادند، ولی خداوند به من گفت:

- «همسر تو گوژپشت خواهد بود.»

درست همان جا و همان موقع من از ته دل فریاد برآوردم و گفتم:

«اوه خداوندا! گوژپشت بودن برای یک زن فاجعه است. لطفاً آن قوز را به من بده و هر چی زیبایی است به او عطا کن.»

فرومتژه سرش را بلند کرد و خیره به او نگریست و از تصور چنین واقعه ای بر خود لرزید.

او سالهای سال همسر فداکار موسی مندلسون بود

کشتی

کنار ساحل ابری ابدیت

در حضور خنک خدایان مه الود

کشتی نقره فام روحم را به اب انداختم

ان را به اشک می الود اسمان پاک کردم

تا که ردی سرخ از مسیر فکرم به یادگار بماند

بادبانی از پر مرغان دریایی هوا کردم

شاید به وقت حضور مرغان مهاجر پر بکشد

ان را از چوب سپید دست و پایم ساختم

تا که جای پای ریشه هایم بماند باقی بر اب

تا که دستانم دهند مسیری زیبا بر باد

قلبم را به نوک کشتی هادی کردم

تا به هر تپشش روح عریانم را به پاکراهش برقصاند

اشک تمام عاشقان را به کوزه ای ریختم

تا به این مسیر طولانی و صعب

عطش روح سردم را فرو نشاند

طبع من سرد است اما مگر چه ؟

سردی من نه سردی یخ ها

به سان سردی نعنا با تندی وتلخی

به سان فصل پاییز همراه خشخش برگ است

این کشتی می رساند مرا مرگم

اما پس هر مرگ زندگی و پس هر زندگی مرگ است

کاش تا ان هنگام

پر های بادبانم نریزد بر اب

پاهایم ریشه کنند در اب

طرح زندگی و عمر من

نقاشی سرخ کودکی باشد بر اب

صدای نگاهم بپیچد در باد

کاش ابر ها ببارند و ...

زیر نگاه تاریک اسمان ابری

رویاییترین روزهای جلوهگاه عمرم

بدون ترس از نور این تاریکی ها

به دنبال زمزمه های الهه ی نگهبانم

خواهان هر حرکتی از غرور اسمان شکافم

صدایش می گفت دنبالم بیا

بالای صخره های زندگی پر می زدم

کاش این ابر باقی بماند تا ابد

خسته ام از نور زرد چراغ ها

اما خواهم به رقص زیبای فرشتگانم

بستایم نور سفید وپاک ستارگان و ماه ها

این چه زمین و زمانیست که بنیاد به پا کردیم

محدود کردیم خود را به بهشت و جهنم

من می گویم جز فردوس چیزی نیست

می نوشد هرکس به پیکش از این شراب ناب

تا هشیاری میزان جایگاهت به باشد در بهشت

به این اندیشه مستانه ساده می زییم

عمر کوتاه سیاه سفید من دارد

صد شرف به لعاب رنگارنگ صورتک عمر شما

اشک فرشتگان به وقتش می بارد

چشم باز کنید و خوب ببینید

زندگی من رنگی ندارد که برود

اما از شما نمی ماند جز نگاری بر اب

طلوع  خورشید نمی خواهم ماه را می خواهم

اغاز نمی خواهم مسیر و پایان خوش است

این را بدان پایان شهنامه خوش است

تنها یک دعا به پیشگاهش دارم

باشد که این شب پایدار در قلبم باشد

باشد که این شب سراسر رویا باشد

باشد که روحم همیشه بارانی باشد

تا که شاید دوستانم

ببندند چترشان را زیر این باران

نگاه شیشه ای

اگر از شکوه خاموش تاریکی

کسی از نگاه شیشه ای من نپرسید

نه اینکه نگاهم برقی ندارد

نگاه ها دیگر برقی نمی بینند

سعی به جذابیت کردم

اما افسوس بر این عطر نگاه ها

تلاشم از باران خلوت اندوهم بود

کسی این روزها به اشک بچه ها نمی دهد بها

خط هویت عوض کردم شاید...

اما مهلت نوشتن گرفتند مرا

با سقوط شخصیت ادمکی خود

اگر روزگارم گاهی روز زده

قبلا شبی بود که سر دلش بنشینم

پذیرای اشک هایم به هر کدام از ستارگانش باشد

اما اکنون دلم نشیمنگه اندوه دیگران

اما اکنون که دیروزم به سنگینی فردا ها

دریغ که  ندارم امروزم را

بهشت و جهنم

 

روزی یک مرد روحانی با خداوند مکالمه ای داشت: 'خداوندا! دوست دارم بدانم بهشت و جهنم چه شکلی هستند؟ '، خداوند او را به سمت دو در هدایت کرد و یکی از آنها را باز کرد، مرد نگاهی به داخل انداخت، درست در وسط اتاق یک میز گرد بزرگ وجود داشت که روی آن یک ظرف خورش بود، که آنقدر بوی خوبی داشت که دهانش آب افتاد، افرادی که دور میز نشسته بودند بسیار لاغر مردنی و مریض حال بودند، به نظر قحطی زده می آمدند، آنها در دست خود قاشق هایی با دسته بسیار بلند داشتند که این دسته ها به بالای بازوهایشان وصل شده بود و هر کدام از آنها به راحتی می توانستند دست خود را داخل ظرف خورش ببرند تا قاشق خود را پر نمایند، اما از آن جایی که این دسته ها از بازوهایشان بلند تر بود، نمی توانستند دستشان را برگردانند و قاشق را در دهان خود فرو ببرند.


مرد روحانی با دیدن صحنه بدبختی و عذاب آنها غمگین شد، خداوند گفت: 'تو جهنم را دیدی، حال نوبت بهشت است'، آنها به سمت اتاق بعدی رفتند و خدا در را باز کرد، آنجا هم دقیقا مثل اتاق قبلی بود، یک میز گرد با یک ظرف خورش روی آن و افراد دور میز، آنها مانند اتاق قبل همان قاشق های دسته بلند را داشتند، ولی به اندازه کافی قوی و چاق بوده، می گفتند و می خندیدند، مرد روحانی گفت: 'خداوندا نمی فهمم؟!'، خداوند پاسخ داد: 'ساده است، فقط احتیاج به یک مهارت دارد، می بینی؟ اینها یاد گرفته اند که به یکدیگر غذا بدهند، در حالی که آدم های طمع کار اتاق قبل تنها به خودشان فکر می کنند!'

سکوت...

اگر توی این روز های تاریک

توی این تنهایی های گرم

حضور پیدای تنهایی

به داد فریاد سکوتم نرسید

اگر خالی از دلهره های بی سکوت

اگر می گذریم از این نگاه پر فروغ

اگر دست های خاکستری سر می رسند

منم به استقبال می روم با دل و جان

اگر به سوز تار گیتار دلم تاریکم

اگر به اه سنتور دلم روشن شد چشمکم

اگر یک روزی روزگار سر امده

اگر نگاه پنهانش دیگر تر امده

کاش توی این جنگ بی ثمر

با ریختن باران چشمانم

ستاره ها می امدند

امیر....................منم تسلیم در دایره ی تقدیر.................ودیگر هیچ...................