من و جنون های بی گاهم...

هرزنویس هایی بر کف دستم

من و جنون های بی گاهم...

هرزنویس هایی بر کف دستم

آهنگر

من آهنگری تنها هستم،آزاد از هفت دولت

پتکی کهنه دارم ازچوبِ گردو،سنگِ آهن،پیوند خورده از مشتم

چرم کهنه ای دارم از جنس خاطرات خوب و بد

آراسته به زخم هایی از جرقه های امید و تکه های آشنایی

کوره ام را به مهر وعشق ورزی از گرما، تابناکم

چاه آبم را فقط بی مهری می خشکاند ،می خرُوجوُشد از شادیِ زندگی ها

من آهنگرم،غم ها را می کوبم،می سازم شادی را

آری،راز زندگی این است،شادی را نیست بی غم تعریفی

من فقط مردی هستم اما اگر تعریفم کنی

آه...این اندک غرورم را می لرزاند،می خنداند

پتک می زنم شاید مردم را قیامت یادی آید از صدایش

هنر نبرد نمی دانم اما سرنوشت جنگ را رقم می زنم

هدفی دارم که از آلیاژی از کمیت و کیفیت عشق و عقلم سازم

انگاه شاید پتکی تازه سازم از آهنگش مردمان را به رقص وادارم

با بی تناسب انگشتانم از لالایی ها پودی می بافم که شاید

که به رویای کودکان وخنده ی مادران، آراسته نقش بندد

شاید دیگر به جای شمشیر های براق و دل انگیزم

پرچم های صلح را به طرحی از فرشتگان ساختم

اما هنوز عشق می ورزم خانه ی نَمور و تاریکم  را

حال می دانم کجا بکوبم ضربه ی بعدی را

اسب احساس

اسبِ مغرورِ احساسات است که از دور دست ها می آید

چنان قاطعانه می تازد انگار می خواهد آسمان بر زمین دوزد

چنان یالِ براق خود می فشاند که مردِ مغرور را می رقصاند

آری این همان اسبی بود که زمانی از کُرِگی اَش دم نداشت

کجایند اجداد ما،بینند هر مردی در آرزوی لمس آن دم است

کجایند آنان که می گفتند سوارِ آن از زنان، کمتر است

که اکنون بینند سوارِ این اسب سرکش از هر مردی بالاتر است

که بینند این ارباب قدرتمند فقط از خدا کمتر است

این اسبی است که قضا را به تقدیرش می لرزاند

همان اسبی که بر هر اثرش دسته گلی سرخ می روید

چنان اسبی که دنیا را به شیهه اش آرام خواب می کند

 چنان اسبی اثرش گونه ی زنان را سرخ و چشمان مردان را ستاره باران می کند

اسبیست که فقط یک پیچش موی طلایی یالش بر انگشت دستان چپ ما شکل می گیرد

اسبی از سوارانش،سالارانی ساخت که عمر خود بر وصف او کردند

اسبی است در ساحل زیر نور مهتاب می تازد

اسبی که زیر نور بارانِ خورشیدِ تابان، دشتِ سرسبز را می لرزاند

اسبی که الگوی پاهایش،صدای فریادش،اولین آوازِ دنیا بود

عادلترین اسبِ دنیاست که در وقتش ما را،آسمان،سِیر خواهد داد

به یاد فرهاد






فرهاد...کلمه ای که از اسم بودن گذشت و یک فعل شد.کلمه ای کافی برای اغاز و پایان.کلمه ای با هزار امید و آرزو.کلمه ای که برای من در مدتی کوتاه هزاران احساس برانگیخت.موجی را به وجود آورد که فرو خفته نمی شود.نهم شهریور ماه آغازگر صدایی خاموش شد که صدایش تا روزگار باقیست، یاد می شود.آغازگر صدای مردی که سوت او پشت پیانو در کلن آلمان هنوز در گوشم زنگ می زند.مردی که صدای "متشکرم" او هنوز در آن سالن به گوش می رسد.مردی که با دیدن "گنجشکک اشی مشی" " کودکانه" آواز سر می داد از فراش باشی و حاکم باشی."رضا موتوری"ای که هنوز صدای سکوتش احساسم را می رقصاند.با "شبانه ها"یش شبم را پر ستاره کرد.افسوس می خورم که سال هفتاد و هفت در هتل شرق تهران نبودم.شناخت من محدود به به یک ساعت و نیم کنسرت ، چند ترانه و عکس و یک دکلمه و چند کلمه شامل فرهاد مهراد پسر رضا مهراد است.اما ستایش من به عنوان بچه ای که به سختی دو دهه عمر کرده نه از برای هویتش بل از هنرش است.افسوس می خورم که "آمین"اش را کامل نکرد که پیوندی باشد بین فرهنگ ها.حیف که "برف"باراندنش را نشنیدم.حیف از کسانی که بی دلیل ماندند اما او که باید، نماند.چه طنز تلخی که سالگرد روز به خاک سپاری او(سیزدهم شهریور ماه) به من شناسنامه دادند.چه تلخ که در این خاک، دفن نشد.چه تلخی هایی که... .

این مرد ابدی هرچه بود،بود،آنچه مرا چشم می بُرد این بود که از درون آسمان هفتم زمین را می دید،با همه ی زیبایی ها و زشتی هایش.مردی که آرزو داشت وجدان ها بیدار شوند.شاید این خیال من باشد اما سخت نکوست و مناسب از بَرَش.اگر خطا باشد به جان میخرم زیرا او دلم شاد کرد حتی اگر بی غرض.اگر در پی مال بود ،شاید...اما مرا رام کرد.نه...او هرکه باشد جز خیرش چیزی باقی نگذاشت.حتی اگر ناخواسته،نتیجه این است که ما حال حس می کنیم خدای آوازش،خدای انتقام نیست،خدای عشق است.

وقتی برای او مینویسم کلمه واحساس کم می آورم...از پی آهنگش می روم ،بیخود می شوم از خود...

"یه شب مهتاب ماه میاد تو خواب، منو میبره کوچه به کوچه...باغ انگوری...باغ آلوچه...دره به دره...صحرا به صحرا...اونجا که شبا پشت  بیشه ها، یه پری میاد ترسون و لرزون...پاشو میزاره تو آب چشمه...شونه میکنه موی پریشون..."

فرهاد جانم شرمنده ی تواَم که هنوز عمویادگار ،مرد کینه دار،هنوز مسته و نیست هشیار...هنوز خون شهدا از فانوس شکسته می جوشد و ما... .

فرهاد سیبی بود بهشتی که ما قثط از عطرش سیراب و مست شدیم...دریغا که از طعمش ندانستیم...

فرهادجانم رفتی...برو به سلامت.....اما هزار شیرین یاد جا گذاشتی که مجنون ها یادت کنند.یادت را فقط به یک کلمه میتوان ذکر کرد.......فرهاد

امیر راهدار

چهارم شهریور ماه یک هزار و سیصد و هشتاد و هشت خورشیدی

ایرانشهسرای من...اُکسین)نام قدیم اهواز)

Talkhine.blogsky.com









آسمان ابر آلود

آسمان بلورآمیزه می گشاید لب تا شاید

شاید از گلخندش، فصل شهسواران ،پاییز

این زیبا دخت شرمگین افشان مو

از درون باد و آواز گلدیس نواهایش

از میان چشمکان باریک و عشوه بارانش

تک زمانی دهد او را تا بلرزاند احساس نازکتر از گلبرگ هایش را

شاید این مردسالار مغرور،آسمان ابر آلود

در پس این چهره ی مهربان ولی اخمو

پیشکشی های جاودان، این ستارگان لرزان را

به وقت شب دهد او را تا بپالاید شب های تنها را

شاید این مرد میبیند از آن بالا جایگاهی را

که این بانو از میان اغوش محکم سه برادر نمیبیند

این برادران غیرتمند می پرستند خواهر را

خان برادر می فرستد سبز زیبا،تا که زردش رسد او را

تابستان عاشق خواهر،به عشقش گرم می کند او را

کوچکتر می بیند او را مادر،سر آمد از گرما،به دست سردش نوازش می کند او را

آسمان ابر آلود،شب و روز پادشه جاودانِ هرگاه

سوار بر ماه ،این نقره فام ارابه ی قدرت

با اسب هایی از جنس عشق می راند با سرعت... شاید

بیندازد حلقه ی عشقش،رباید جلوه ی چوگان مویش را

به خواب زمستانی رفتم بیداری یافتم زمستان را...

درد مرگ و رنگ ها از ورای اواز وداع و نیرنگ ها

می زنند برگ ریزان از پس پرده فریاد ها

زنگ مرگ و زندگی می زند بر دیوار مدرسه دنگ دنگ

سر بلندی می کنند تا اسمان مرد و زن ، برگ و مرگ

جیغ کبوتر های می آلود بر پایه های چراغ های نفتی

صبح ساده پرزنان در ابر آلود آسمان بارانی

ابر و باد و سبز سرد روی گرد و برگ آسمانی

جمله ای هستم بی مفهوم ،از تار و پودم کیش و مات

صدای خاکستری و رنگ شیرین ، گمراه بودم از صفات

آب جاری ، جاده ی سربالایی را یخزده می پیماید

رقص لغات سپید ، مثل لبخند و گریه های بچه رنگ می بازد

پنجره ای بودم بی شیشه رها از زمان و مکان

زخم ها و نقص ها کم دارم تا برسم به کمال

جریان نقره فام رویا ها و کابوس هایم میان امیال و نفس هایم

که ریشه زدند بر نوک رنگارنگ شاخه گل هایم

برگ های خشکیده ، چسپیده به درختان ، لرزان به یک نسیم

مست و داغ و ساز آلود می خوانم در گوش لالایی

شاید آرام آرام از خواب خرگوشی بیاید صدایی

مزرع و گندم و عرق و مترسک ها می کنند نور اندود ذهنم را

کوه و سنگ و مار و شیر کوهی می بخشند درد دستم را

کتاب و منظر و درخت و دستش می کنند نوازش چشمم را

خانه و جاده و آب و باد می کنند یاد و آواز پایم را

مام و باب و داد و خواه،رست و رفت و یافت و کاشت

راه و گاه و رنگ و مرگ،آمد و داد و خواست آنگاه سکوت

ماه ورز

از میان مغاک رنگ ها سر بر اوردم 

از میان افسون رنگ ها نیرنگ اموختم 

درون دود تاریک کارخانه ی فکرم بیمار شدم 

تعریف عشق را از پیران اموختم 

لحظه ای دلخسته از یکدیگر 

فردا ساکت و گریزان از هم 

اموختم عشق دو راه را بر می گزیند 

یا دوست داشتن یا عادت 

از رشد درخت ها غرور اموختم 

اموختم مشت گره کرده جنگ می خواهد 

نیاز تعریف کردن را اموختم 

از حرکات روباه سرخ شرافت گرگ خاکستری را فهمیدم 

یاد گرفتم در اینه خود را نبینم 

برای بالا رفتن دور را گود نکنم دیوار بسازم 

دانستم برای دستم همیشه کاری هست 

برای پایم راهی برای رفتن 

برای چشمانم کتابی برای خواندن هست 

از رقص سایه ها هویت را دانستم 

از فریاد لب های بر هم فشرده غم را شناختم 

دانستم که این دنیا کسی دارد برای تکمیلم 

از گریه و مویه راه یافتن دانستم 

اما هنوز خیلی چیز ها نمی دانم 

نمی دانم چرا روی خاک گام بر می دارم 

چرا شب ها اشک ریزان ماه ورزی می کنم 

چرا در کوچه های دهکده ام راه را گم نمی کنم شاید 

شاید در گمراهی بسی راه بشد از برایم 

شاید بر صخره ای تنها هدف را یافتم

من تسلیمم...

اقا مردم از بس همه گفتن این سه خط اخر پست قبل ربطی نداره.من تسلیمم.از تمامی جماعت مسلمین پوزش می طلبم.این شعرم فقط یه بدیهه بود.من هیچ وقت نوشتهامو ویرایش نمی کنم 

به نظرم این کار خیانت به خودمه.همونطور که معتقدم معنی کردن یه شعر دخالت و غرضورزیه. 

بنا به نظر دو تن از بزرگان می تونید حذف شده حساب کنید .

بود و نبود من

میان بود و نبودم گم شدم

از اثر ساز وحشی و سرکش دلم

با زخم های شاخه ی درخت نفرت

گیر کردم میان ریشه های این درخت

بال هایم از سنگ تمسخرش شکست

اون که دل ساده ام را به صلابه کشید

به او تبریک می گویم,من یک بازنده ام

با طرح دو بال مرا در دره ی غرورش

در قربانگاه دروغش پرتاب و فنا کرد

به اسم ابر پاییزی بر سرم امد

به امید باران تک تک فریادهایش را پذیرفتم

اما نمی دانستم که ابری بهاریست و بارانی نیست

به صد ها قسم باور کردم عشقش را

اما به یک قسم نیستی داد هستم را

می خندد و از غم بازنده می گوید

کنارش سنگی اشکریزان بودم

اما اکنون اشک قلبم سنگ است

او که هیچ چیز مرا پوچ کرد

او که به جامه ام عطر تنهایی داد

دل ساده ی بیچاره ی من عاشق نشی

وارد این بیراهه نشی

دوباره مجنون و دیوانه نشی