من و جنون های بی گاهم...

هرزنویس هایی بر کف دستم

من و جنون های بی گاهم...

هرزنویس هایی بر کف دستم

ساعت

تمام در ها

همه ی آن پنجره های بی شیشه را گشودم

در برابر نوایی از جنس آخرین پرتوی صبحگاهی

بی خواب ماندم

چشمانم مات ، بی حالت

دستانم خالی و بی ثمر ماندند

گریزان هستم از خود مثل دیگران

روز خوبی است برای مردن و رفتن

اما شاید شادم،نمی دانم چرا غمی ندارم

ساعت بی عقربه رها مانده

مثل من بیخیال از رفتن ها

فقط امید دارم به گشایش ها و آمدن ها

از ترس زنگ آن منفور تمام راه را بیدارم

وقتی مردم، پشت آن را دیدم

پشت ساعت جای یک قلب کوچک خالی بود



سلام دوستان.من تو موقعیت بدی قرار گرفتم و شرمنده ی همه ی شما ها شدم.درسام بهم اجازه نمیده بیشتر از این درگیر باشم.با اجازه ی همگی این آخرین پستیه که تا تعطیلاتم میدم.از همه ی دوستای عزیزم که باعث ناراحتیشون شدم عذر می خوام.بهتون بازم سر میزنم.

خواستن و دوست داشتن

وقتی رو این آب و خاک قدم میزنم

وقتی قطره های باران را

دانه های برف و لذت واقعی را حس می کنم

آن را فریاد میزنم

وقتی میبینم و می خوانم و می شنوم

وقتی او من می شود و از تو می خوانم

وقتی عاشق شدم،دوست شدم،پر شدم و به آسمان رفتم

وقتی می دانم که دوست دارم و می خواهم دوستم بدارند

شاید این داستان آن ها باشد

من راوی و ترانه سرای او باشم در هر خط شعر و افسانه

زندگی این است

مجموعی از رویا و داستان و آرزو های ما

ما خنیانگریم ، می خوانیم و دنیا به ساز ما میرقصد

فردا هست و من هنوز در دست قلم دارم

شب پایدار است و در حادثه زندگی ما می پالاید

هر خطی که از اثر رویای فردا بر پیشانی دارم

می شود همان رد مهر عبادت ها

در کوچه کوچه

میان تک تک پرتوی نور صبحگاهی روح ما حضور دارد

نور ما به تاریکی و تنهایی حضور دارد

اگر دیگران نباشند

نه گریه می کنیم و نه برایمان گریه می کنند

چقدر خوب است که با هم هستیم

مستانه

من قصد دارم،این دنیا به کامم باد

همان شهد شیرین رویای شبانگاهم باد

همان خانه،همان قصر و جواهر ها

همان دستی که نوازش کرد دستم،ساعت ها

همان باشم که می خواهم،بچه ای شاد در دشت رنگارنگ

همان شوکای تیزگام و درخت پر شکوفه ی آرزو ها

ای ستاره،ای مهتاب،هنوز آنجایید؟

نمی خواهید دست در دستم به وقت خواب روزانه بیارامید؟

نمی خواهد بترسید من همیشه بیدارم

در آرزوی بانوی شاد و کدخدای ده می مانم

اگر بادی،نسیمی را شنیدم که عطر گل های بهاری را

همان عطری که شاد بانو می فشاند ز موهای سرخش

همانی که مرا پارسال خوابانید

اگر دیدم نسیم آن را فریاد زد

آنگه بیدارتان می کنم که شد وقت مهتاب و ستاره ها

می خواهم دوباره رودخانه را از نور طغیان دهم

درختان را از برگ سبز و شکوفه ها خم کنم

می خواهم تکه تکه، آسمان لاجوردی را به ابر هایی با شکل های گوناگون بیارایم

آری میبینی من دوباره شاد هستم

همان کودک چند ساله که میپرسید این خدا،این فلانی که میگویید،قبل از ما چه نام بود، هستم

دوباره عالمی سوال دارم که می پرسم

از درخت ها،از آدم های دنیا،کوتاه و بلند،زشت و زیبا

چند سال پیش چشمانم را با خورشید عوض کردم

اکنون من جز زیبایی چیزی نمیبینم

حتی برای دیدنش مقیاس نمی خواهم،من دوباره بچه ای هستم که می خواهم

از هر چیز و هرگاه که می خواهم می پرسم

آن مرد هنوز تنهاست...

هنوز مرد، تنها زانو زده،تنها مانده

چقدر سخت است

به تنهایی نظاره گر بودن

تنها شاهد زنده ی شعشعه ی نور از میان برگ ها بودن

از میان فریادها،از میان فاصله ی خاکستری آجر ها

تنها مجموعی که از تفاضل بودن ها باقی شدن

درد تلخ است،ولی دوای این جبر است

دست ها بستند،چشم ها فقط از اشک گشوده ماندند

او هنوز می داند نمی تواند من باشد

چیزی شده میان تو و ما بودن

تصمیمی شده میان آگاهی و پیک شراب بودن

بی وزن است،به کلمات من آهنگ داد

هنوز با شرم میگوید که شاید شعر است

می داند سخت است

شاخه ای بودن بر درخت نا پیدای هویت ها

پیوندی بودن بردیروز منحوس و فردای بی آفتاب

باید چتری باشد در برابر آخرین پرتوی آفتاب شبانگاهی

میان یک مشت کلمه ی بی مفهوم، پیوند ساز

نمی خواهد درک کند،می ترسد

به او می گویند مجنون است،به وقت شب بی گاه، رویای تابستانیست

اما بگویم که نگویید نگفتید

او از من جانی تر است،دنیای او از من دست بسته تر است

بی خیالی تنها را درمان این درد است

شما هم بی خیال باشید

وقت خوابم گذسته

اما پیک خونین شرابم،سرشار از هویت ها

هنوز نیمه پر کنار خوابگاهم باقی مانده

خانه و پنجره و حسرت کمی نور ملایم

وای که امروز من چه شبی خواهد شد

نمیدانی اگر با ستاره باشم چه خواهد شد

اگر دست در دست،قدم هایم میان جفت پاهایش

اگر چشم در چشم،به دنبال عطر شبانگاهی

اگر در این خط جز درد چیزی نیست

اگر خانه ام در جز به کلیدی از سادگی ها راه ندارد

در این سرمنزل که جز سایه،جز ابهام و تردید

اگر در سرزمین هزاران رنگ،زیر ریزش باران نور صبحگاهی

فریاد زدم

وای بر سرزمینم،خانه و جانم،دنیایم ویران است

وای بر مردم،که سنگ و سگ را به رویم باز کردند

وای بر روحم،عریان و زجر دیده شیون می کند

ای آدم ها به خود آیید ز هر سو می رسد آوای فریادی

به یاد آورید ما بودیم خنیانگر افسانه ی شبانگاهی

حال که حتی مرغ شبخوان می دریغد از ما آوازی

ای مردم منم آن طفل مسکین دیروز و مردتنهای امروزی

دیگر خانه ام به روی نور حتی پنجره ای ندارد

دیگر حتی دیوار خانه ام موش ندارد

که داستان گریه هایم را بشنود گوشی

ز تو میپرسم ای مردتنها،ای بانوی گریان!در چه حالی

یا سر به سنگ میکوبی یا رد اشک را ز گونه می ربایی

در این چند خط جز درد و مرگ اثر نمی یابی

اما بدان

از پس هرزندگی مرگ است،تو روزی نا امید خواهی شد

اما

پس از مرگ نیز تولدی خواهد بود،پرتوی امید از میان نا امیدی می درخشد

برگ نو بر پایه ی درخت خشک خوب میروید

هنوز اگر امید داری به این خاکستر تیره فوتی کن

می دانم نا امیدم نخواهی کرد

می دانم که با دیدن رنگ شعله تو نیز امیدوار خواهی شد

just one life to live

some time need to reduce big mistakes
some days need to appear great loves
some homes need to yell our laughs and cries
oh yes i know i have great mistakes
i refuse to be gived up
i stop to run under the light of sun
i wanna survive to live
i just need one life to live
just hands to hold me hold me
just eyes to catch me catch me
i just wanna live to love a life
when i grow near the rain and light
when i was child and play near the river of life
when i draw my dreams on the tree of my home
then i just wanna hold by hands of my mom
can you see sometimes life change so fast?
yes i just need one life to surf all the world
then i can say i'm survived
yeh it's got be funny when life is changed


این اولین ترانه ایه که من به انگلیسی نوشتم.امیدوارم خوب شده باشه.

شب رو

من آنم که شب را به فریادم داغ کردم

همان که به گونه ی سرد پاییز سرخی دادم

همان شکل گنگی که از بی شرمی شبم را گرم کردم

در تاریکی شب و رقص باد سرد رویای شب

میان تک تک صداهای خنده میان سوز وزش باد و باران سرد

همان مرد مست شبروی تنها که شد آرزو بخش کوچه نشینان بد

همان کوچه نشینانی که داغ از می خون آلود گناهانشان به شب در فریادند و بس

همان که پریان را به وقت روز و شب وعده ی ساز می دهد از جنس نفس

همان مرد که تلاشش از برای حفظ عطرگل شببو بود و رویای شب

همان که از دوباره خلقش کردند مانند روز نو نخواهد بود

همان که از برای همه بود ولی به سوگندی از رسوایی ها بسته بود

همان که روز های کوتاه را به بلندی شب و طول پاییز فنا کرد

اگرکه ساز را آرام زدم من هیچ جا نخواهم بود تا ابد

همان وسوسه ی رویایی از جنس پاداش های الهی که آرام بخشند

در تاریکی شب در باغی از درختان سیب

زیر گرمای چراغی میان گل های سرخ من وعده خواهم داد

وعده هایی نفسانی از جنس زمزمه های عاشقانه

من برای این در باغ خواهم ماند

من به رویایی از خواستنی ها هزاران وعده خواهم داد

اما اولین آن ها به ترک بقیه خواهد بود

بقیه را زیرنور شمع خدایی که به من وعده داد

در دنیای رسم هر آرزو ،هدیه خواهند داد

افسوس بر روحم

اگر دیدی درون کوچه ی خاکی به سان یک مرد آفتابی 

همان مردی که درگاه خانه ی جنون هایش 

به مانند یک طاق باستانی بر آسمان بسته 

همان که ابر خاکستری رنگ را به پاییز افکارش گریان کرده 

اگر دیدی همین مرد ساده بر درختی اشک ریزان تکیه کرده 

اگر دیدی به یادگاری ز سنگ باستانی سجده کرده 

گمان کردی ز رسم تلخ ایامش عاشق شده و گریه کرده 

بدان او را به فکر ساده ات خندان کردی 

لبخند ساده ی گوشه ی لبانش را تلخ کردی 

ای روزگار ببنین که چه جفا هایی که به من نکردی 

منم آن مرد جاودان فصل پاییزم 

حال به رسم تلخ بازندگی هایم زیر باران برگ ریزم 

اگر حتی به دست سرخ زیبایت ز پوزش ها پاییز را باراندی 

بدان بر چشم کور من این دست خونین است 

نمی خواهم ز درد اندوهت خراشانم طفلک روحم 

که جای سوزناک چنگت ،هنوز داغ است بر سازم 

برو ای آخرین‌‌ درد هایم، رهایم کن 

که این پوسیده جسم باستانی همان زندان روح تابناکم 

دگر از بهر زخم هایت ز زخمی نو تحمل نمی دارد 

اگر خواهی این ابله دو باره بر نوازش سوزناک روحت خود را بیازارد 

اگر می خواهی ز یادت هنور زخم هایم را بسوزانی 

دگر از بهر من جاری نباش که من را به خود دوختی 

اگر در جان من توانی بر گسستن بود ،می گریختم 

دریغا که آخرین جانم را بر فریاد نام تلخ و زیبایت حدر دادم 

 

اگه خوب نشده خودتون ببخشید همین الان تو کافی نت گفتم!